#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#قسمت_هشتم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد مادرم بعد از باز کردن در چادرش را برداشت و گفت: آبجی آمنه با پسر اش اومدن عیادت.
سریع داخل اتاقم رفتم تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هر مهمانی می آمد می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی روم ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم.
مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگم را پوشیدم روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم از صدای احوال پرسی ها متوجه شدم که عمه،حمید،حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند شوهر عمه همراهشان نبود برای سرکشی باغ شان به روستای سنبل آباد الموت رفته بود.
رو به رو شون با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم: بی زحمت تو چای رو ببر و تعارف کن سینی چای را برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوال پرسی کنار خانم آقا حسن نشستم متوجه نگاه های خاص همه و لبخندهای مادرم شده بودم چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم...🌹🍃
.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo