🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 آن روز نمی دانستم مرام حمید همین است :می آید نیامده جواب می گیرد و بعد هم خیلی زود میرود حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود من ماندم و یک دنیای رویاهایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه رویاهای پر قرار و نشیبی باید در انتظار من باشد یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می کردیم پدرم با اینکه پایش در رفته بود عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود می رفت ته راهرو به دیوار تکیه میداد با ایما و اشاره منظورش را می رساند که یعنی کافیه در چهره اش به راحتی می شد استرس را دید می دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده همیشه وقتی حرص میخورد عادت داشت یا راه میرفت یا لبش ور می چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم عمه گفت: فرزانه جان خوب فکر تو بکن ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس میگیریم. از روی خجالت نمی توانستم درباره اتفاق آن روز و صحبت هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم این طور مواقع معمولا حرف هایم را به برادرم های میزنم در ماجراهای مختلفی که پیش می آمد مشاور خصوصی من بود با اینکه علی از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است ولی نظرات خوبی و منطقی میدهد آن روز رفته بود باشگاه وقتی به خانه رسید هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم گفت کار خوبی کردی صحبت کردی حمید پسر خیلی خوبیه من از همه نظر تاییدش میکنم...🌹🍃 ... 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo