🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#قسمت_آخر
#فصل_اول #نوزدهم..🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه اینگونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد حس عجیب و شور انگیزی داشتم همه آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند تکیه گاه مطمنم را پیدا کرده بودم احساس می کردم با خیال راحت میتوانم به حمید تکیه کنم به خودم میگفتم حمید آن کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد
سه روزی از این ماجرا گذشت مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است از اول به حمید علاقه مادرانه ای داشته باشد.
در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد مادرم گوشی را برداشت با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است در حین احوال پرسی مادرم با دست به من اشاره کرد به عمه چه جوابی بدهم؟
آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده چرا اینقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص چه امروز چه چند روز بعد شانه هایم را دادم بالا دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم: جوابم مثبته ولی چون ما فامیل هستیم اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن.
علت این که عمه انقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود به مادرش گفته بود من فرزانه خانم رو راضی کردم زنگ بزن مطمن باش جواب بله را می گیریم...🌹🍃
#یازهرا...
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo