«فرار از تالار وحدت» (فاجعه‌نگاری چهل‌ودومین جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران) ادامه قسمت قبلی...(۲از۲) در همین حیص‌وبیص آن‌طرف درب باز شد و جمعیت ناامید پراکنده، دوباره برگشتند و هجوم آوردند سمت درب، برگشتم، اما این‌ بار ته صف... رغبتی نداشتم بروم جلو و نوبتم را در صف بگیرم... بگذریم بالاخره وارد ورودی تالار شدیم، چند ردیف قفسه ایستاده که نمی‌شد اسمش را نمایشگاه گذاشت و کتاب‌هایی که بی‌قاعده و نامنظم چیده شده بودند... که تعدادی هم ماکت کتاب بود و نه خود کتاب! چهل‌ودومین جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، سی‌ودومین جایزه جهانی کتاب سال جمهوری اسلامی ایران... شوخی که نیست، ارث پدری کسی هم نیست، آبروی کشور و یکی از مهم‌ترین نمادهای فرهنگ این سرزمین است... در بدو ورود رسماً با یک فاجعه زیست‌محیطی مواجه شدیم... آخر بی‌تدبیری و کارنابلدی تیم پذیرش و پشتیبانی «وزارت ارشاد» یا «خانه کتاب و‌ ادبیات» یا «حفاظت نهاد» یا نمی‌دانم... هر کجای دیگری که این افتضاح را به بار آورده بود... اگر این کار را به بچه‌های هیأت یک شهرستان داده بودند، به‌مراتب بهتر از این درمی‌آوردند... بدیهیات اولیه عقلی را هم رعایت نکرده بودند و به همین راحتی موجبات نارضایتی و‌ ناراحتی و اعتراض و شِکوه و شکایت جماعت را فراهم آورده بودند... نمونه کوچکی از آن‌چه امروز در بخش‌های دیگر مدیریتی کشور می‌گذرد... دقیقاً کپی شیوه مدیریت کلان دولت در ناترازی‌ها، تعطیلی‌ها، برق و آب و ارز و... فقط در اندازه‌ای کوچک‌تر! ▫️▫️▫️ طبقه هم‌کف تالار که طبیعتاً پر بود، رفتم طبقه بالاتر در بالکن... جمعیت تازه داشت ردیف‌های بالکن طبقه اول را پر می‌کرد و طبقات بالاتر هنوز خالی بود و در این حال جمعیت را در آن سرما معطل نگه داشته بودند! وارد یکی از بالکن‌ها شدم، یکی‌دو صندلی خالی بود، نشستم، اما دیدی به جایگاه نداشتم، رییس‌جمهور مشغول صحبت بود... چند دقیقه‌ای نشستم... دیدم بالکن مجاور جای خالی دارد و دید بهتر... رفتم آن‌جا... شاید ده دقیقه، یک‌ربع بیش‌تر نگذشت که سخن‌رانی آقای پزشکیان تمام شد، جمعیت کفی زدند و مجری ناشناسی آمد و دوباره کفی گرفت و تمام! در کمال ناباوری برنامه تمام شده بود، رسماً!... کف کردم! از این سیرک که خارج شدم، دوباره باید سوره صف را تکرار می‌کردی! یک‌بار برای دادن و این‌بار برای گرفتن!... این وسط هم ماشین‌های مختلف دیپلماتیک و تشریفات و آتش‌نشانی و... به تناوب این صف‌های طولانی را پاره می‌کردند... مدتی گذشت اما تقریباً صف تکانی نمی‌خورد، تا این‌که یک نفر رفت جلو و اعتراض کرد و آمدند جلوی افرادی که خارج از صف می‌آمدند را گرفتند... تازه صف به کندی به حرکت درآمد... یک نفر گفت: «آخه یک کلید کوچک چه خطری دارد که برایش این‌قدر صف بایستم؟! با کلید که نمی‌شود کسی رو کشت!» جوانی که کنارش بود گفت چرا اتفاقاً، فیلم «جان ویک» را ندیده‌ای؟ طرف با یک مداد قتل انجام می‌دهد! احتمالاً دیگری هم در دل می‌گفت روزی در همین کشور با یک کلید جان و روح بسیاری را ستاندند! اما امان از نسیان امت... بالاخره می‌رسیم به محل امانات... جماعتی آشفته، پریشان و رسماً گیج مشغول پیداکردن کیسه‌های موبایل و... طبق شماره‌ها بودند... درب بسیاری از کیسه‌ها باز بود، بعضی پیدا نمی‌شد و بعضی وسایلش ریخته بود بیرون و... جنگل مولا... خیلی دردناک بود... زبان حال جماعت این بود که: «از طلاگشتن پشیمان گشته‌ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید...» گوشی را که می‌گیرم از محوطه تالار وحدت فرار می‌کنم به سمت سرچشمه... ✍️ ▫️@qoqnoos2