ققنوس
«این مرز، مرز عاشقی است...» (اربعیننوشت۴؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷
«همه چیز به نام برکتالحسین»
(اربعیننوشت۵؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷|
گرسنه بودیم و امیدمان به «سرپلذهاب»...
در ازدحام همه این خاطرات رسیدیم به «امامزاده احمدبناسحاق»... امامزادهای که قلب شهر بود در آن روزهای پرتلاطم... قلب شهر بود و میتپید و حیات را در کوچهپسکوچههای شهر جاری میساخت...
آنروزها که دفتر امام جمعه جوان سرپلذهاب، حاج شیخ #جواد_فاطمینسب، در جوار «احمدبناسحاق» محل قرار و مقر و مأوای طلبههایی بود که از راههای دور و نزدیک خودشان را برای کمکرسانی به سرپل رسانده بودند...
▫️
امامزاده را چه باشکوه بازسازی کردهاند... بهتر از روز اول... اما اکنون، این ساعت نیمهشب، هیچ خبری نیست، دربهای امامزاده بسته است، امامزاده را نیمدوری میزنیم و سایر دربها را هم بررسی میکنیم... هیچکجا خبری نیست... چارهای نیست، دستازپادرازتر راهی مرز میشویم...
▫️▫️▫️
همیشه وقتی با ماشین شخصی به مرز نزدیک میشویم، دلآشوبهای برای محل توقف ماشین و دوری و نزدیکی به مرز و بعد هم پیادهروی ناخواسته ابتدای راه داریم، تا جایی که میشود میرویم جلو... تا انتهای مسیری که میشود رفت... در اطراف مسیر تا چشم کار میکند در بیابان خدا ماشین نشسته... در فرازونشیب کنار جاده برکت، پارکینگهای متعددی زدهاند و شمارهگذاری کردهاند، پارکینگ ۱، پارکینگ ۲ و...
انتهای مسیر را بستهاند، باید دور بزنیم... اما دور که بزنیم، هرچه نزدیک شدهایم، دور خواهیم شد!
امید داریم #سیدجعفر را در مرز ببینیم و کاری کند... زنگ میزنم، خط نمیدهد... به #محمد زنگ میزنم، بیدار است، اما این موقع سحر چه میتواند بکند؟!
دقایقی وقتکشی میکنیم شاید چارهای شود، شاید راه را باز کنند، شاید ماشینهای پلیس بروند، شاید #سیدجعفر... شاید #محمد... اما چارهای نیست باید دور بزنیم و برگردیم... اولین پارکینگی که جا میدهد، نهمین پارکینگ برکت است! بالاخره گوشهای جاگیر میشویم... تا ماشین را مرتب کنیم و وسایل را برداریم و چیزی روی ماشین بکشیم و آماده حرکت شویم، اذان صبح را سر میدهند... در همان زمین خاکی پارکینگ، جمعی چفیه انداختهاند و مشغول صلاة دوگانهاند... اما خب جمع ما با زن و بچه و کوچک و بزرگ، امکانش را نداریم... باید به محل آرامی برسیم...
▫️
اتوبوسهای واحد در جاده برکت در گردش هستند و مسافران را از ماشین تا مرز، میبرند... اتوبوس از دور میرسد، خوشحال میدویم و نگه میداریم و سوارش میشویم... گفته بودند صلواتی است، اما صلوات را میگیرند به همراه نفری ۲۰ هزار تومان، وجه رایج مملکت!
مسیر طولانی نیست، مقابل مسجد خسروی، پیادهمان میکند...
بازسازی مسجد و ساخت سرویسهای بهداشتی و... یادگار بچههای #طبر است که به سفارش و حمایت بنیاد برکت ساخته شد... همه چیز هم نام برکتالحسین را گرفته، مسجد و حسینیه و موکب و...
دعاگویان برای طبر و بچههایش بلافاصله راهی سرویسهای بهداشتی میشویم، وضو میسازیم و نماز صبح را در مسجد خسروی میخوانیم...
بعد از نماز کمی شل میشویم، خستهایم و پیوسته بیدار بودهایم، اما الآن وقت خواب نیست... باید حرکت کنیم... از مسجد که خارج میشویم هوا دارد روشن میشود...
▫️▫️▫️
بیرون مسجد، آنطرف، بنیاد مستضعفان یک موکب لاکچری زده، یک طرف، با فونت تیتر، بزرگ نوشته «قهوه عربی»، اما از دور که خبری نیست، فکرمیکنم تعطیل باشد، اما، نه! جلوتر که میروم عدسی دلچسبی سر صبحی میدهد... معلوم است نوبتهای دیگر شلوغ است و صف میکشند که با داربست راهرو درست کردهاند و...
کاسه دوم عدسی را بر بدن میزنیم راهی میشویم...
▫️
از آنجا به بعد وارد دالانی میشویم که سفره اکرام مواکب گسترده است... یکسو کلوچه فومن تازه میدهند، آنسو تخممرغ آبپز داغ، کمی آنسوتر فلافل و...، اما این وسط یکی از مواکب حلیم میدهد و سکه دیگران را از اعتبار انداخته! دکتر #طاووسیمسرور را میبینم مقابل موکب، حلیمبهدست خارج میشود... عجب تقدیری است باز هم مرز خسروی و تکرار این دیدار!
میرویم سمت پایانه... از راهروی مسقفی که سرتاسر غبارپاش نصب کردهاند تا کمی از گرمای هوا را بگیرند...
یک موکب هم نیروی انتظامی زده و درجهداران و سربازان برای خدمتگذاری رقابت میکنند... حتی نمادین هم باشد، صحنه زیبایی را رقم زده است...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«همه چیز به نام برکتالحسین» (اربعیننوشت۵؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴
«از بغدادِ نو تا مدینةالامواج...»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷|
وارد پایانه مرزی خسروی میشویم...، همان دم درب، جمعیت زیادی مقابل باجه ارز مسافرتی ازدحام کردهاند... خوشحال میشوم... با خودم میگویم اینجا دیگر موفق میشویم و ارز را میگیریم... میروم در صف، مانند افراد باتجربه و کارکشته چند نفر را هم راهنمایی میکنم و کارشان را راه میاندازم، نوبتم که میشود با کمال اعتمادبهنفس، فاتحانه گذرنامه و رسید پرداخت و کد رهگیری را میدهم دست فردی که پشت باجه نشسته، اطلاعات را دستی در کاغذ وارد میکند، خیالم راحت میشود که اصلاً سیستم و سامانهای در کار نیست تا بخواهد به شعبه انتخابی گیر دهد... در همین افکار هستم که تمام ابرهای بالای سرم پراکنده میشوند و آخرین امیدم هم ناامید، کد و اطلاعات را داخل گوشی میزند و میگوید این شعبه را که انتخاب نکردهاید! گذرنامه و... را میگذارد جلوی دستم و میگوید بعدی!
▫️▫️▫️
کولهها را که در دستگاه پرتونگار (همان ایکسری) میگذاریم، محمدعلی با فاطمهبهار و فاطمهیاس رفتهاند از صفحه نمایش، دل و روده کولهها را میبینند و مسؤول مهربان آن قسمت هم احتمالاً با نیت مشارکت در پیشرفت نسل آینده، لبخند بر لب نشانده و از این شیرینبازی لذت میبرد!
گذرنامهها مهر میشود و از پایانه خارج میشویم به سمت عراق، در فاصله پایانه ایران تا عراق، بچههای نیروی انتظامی قرآن دست گرفتهاند و مردم را از زیر آن عبور میدهند...
آنسو بعد از ضرب مهر عراق، چند افسر عراقی پشت میز نشستهاند و کولهها را میجورند... البته بیشتر ادایش را درمیآورند... آنطرف مواکب پذیرایی رنگ و بوی عراقی میگیرند، حشدالشعبی هم سنگ تمام گذاشته... تصاویر شهدای ایرانی و عراقی کنار هم خط مقاومت را کامل کردهاند...
▫️▫️▫️
همان ابتدای مسیر، روحالله مقابل غرفه آسیاسل میایستد، دو عدد سیمکارت میگیریم و راهی میشویم... آنطرفتر «زین» مگس میپراند...
اتوبوسهای واحد ایرانی مسیر حدوداً یک کیلومتری تا تا محل ماشینهای عراقی را رایگان میبرند...
پیاده که میشویم، صحرای محشری است... بروبیای رانندهها و زائران است، عدهای برمیگردند و عدهای میروند، رانندهها دنبال زائران و زائران دنبال قیمتهای پایینتر و ماشینهای بهتر...
اتوبوس نمیبینم، اما مینیبوس، ون و انواع سواری فراوان هستند... مقصدها مختلف است، کاظمین، کربلا، نجف، سامرا... قیمتها هم، از جیامسی یوکان و شورلت تاهو و سابربن، با نفری ۲۵ هزار دینار تا مینیبوس با نفری ۸ هزار دینار...
▫️
ساعت ۷:۴۵ صبح است که سوار بر مینیبوس راهی نجف میشویم... سخت خستهام و تشنه خواب... اما شرایط ماشین نه مناسب خوابیدن است و نه نوشتن... شاید برای همین است که این نوشتهها تا الآن به تأخیر افتادهاند و البته کجی اتاق هم بیتأثیر نیست! پاهایم را جمع میکنم و بین دو صندلی مانند جنین مچاله میشوم... از خستگی خوابم میبرد تا آنجا که نقاط تماسم با صندلی بهتمامه خواب میروند و به گزگز میافتند...
بین راه از بغداد عبور میکنیم... ترافیک پایتخت راه را دورتر میکند... بغداد به سرعت در حال ساختوساز است از پروژه بزرگ بغدادِ نو تا مدینةالامواج...، یاد دوره احمدینژاد میافتم... در سفرها، هرکجا که میرفتی کشور در حال ساختوساز بود، انگار کل کشور یک کارگاه عمرانی بزرگ بود... اگر اتفاق خاصی در عراق نیفتد و همین روال ادامه یابد، دور نیست زمانی که در کنار دبی و شارجه و دوحه، آبادی و توسعه بغداد و بصره را هم بهعنوان نتیجه سازش با غرب به رخمان بکشند!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«از بغدادِ نو تا مدینةالامواج...» (اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶ص
«ابطال جهان اسلام در اربعین»
(اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷|
از بغداد خارج میشویم... اما مسیرهای متعارف منتهی به کربلا را پلیس مسدود کرده، راننده چندبار مسیر عوض میکند... امری که در سفرهای مختلف تجربه کردهایم و همین محاسبات بسیاری از مسافران را درباره مدتزمان رسیدن از مرز تا مقصد در عراق به هم میریزد...
عاقبت بعد از چندبار تغییر مسیر و دورشدن و دیرکردن، بالاخره در جادهای میافتیم که منتهی به نجف میشود...
اذان ظهر را سر دادهاند که در موکبی بینراهی، کنار یک روستای کوچک توقف میکنیم... از آن موکبهایی که اهالی روستا آمدهاند و چند چادر و خیمه و... در حد توان کنار هم برپا کردهاند... هرکدام هم گوشهای سفره کرمی پهن کردهاند، یک گوشه خورشت بامیه و ترشی، سوی دیگر قیمه عربی و اینسو فاصولیه... بساط چای و قهوه عربی هم که همیشه جاری است...
جماعتی میدوند سمت سرویسهای بهداشتی و جماعتی هم به سمت میزهای پذیرایی... سرویسها خیلی تعریفی ندارند، ترجیح میدهم فقط وضو بگیرم و بروم برای نماز... برقها رفته، سر ظهر است و از آسمان آتش میبارد... خیمهای را بهعنوان مصلی مشخص کردهاند، هرچند جلوی تابش مستقیم آفتاب را گرفتهاند، اما جلوی هُرم گرما را نه، بادی هم اگر بوزد، حجم گرماست که جابهجا میشود و بر سر و صورتت مینشیند... تا نماز را بخوانیم، در همین چند دقیقه، سرتاپا خیس عرق شدهایم... گرمای طاقتفرسا و گردوغبار هوا و گرفتگی فضا...
▫️▫️▫️
شاید نیمساعتی تا نجف داریم که شاگرد راننده، شروع میکند به جمعکردن کرایهها، بین مسافران که همه ایرانی هستند، همهمهای میشود... اگر کرایه را دادیم و تا مقصد نرفت چه؟ اگر دورتر پیاده کرد؟ اگر... بیشتر مسافران کرایه را میدهند، عدهای استنکاف دارند که با فشار طرف عراقی پرداخت میکنند، جز چندنفری با لهجه شیرین اصفهانی که زرنگتر بودند و گفتند پولشان داخل کولههای روی سقف ماشین است!
القصه، بالاخره میرسیم ورودی نجف، ثورةالعشرین، از پل که پایین میآییم، کمی جلوتر، دست راست میپیچد داخل شارع مدینه... ساعت، ۱۶:۱۵ را نشان میدهد که نرسیده به شارعالرسول مینیبوس متوقف میشود... آخر راه است...
▫️▫️▫️
خسته و کوفته، منگ و گنگ از بیخوابی به سمت حرم راهی میشویم، پایین شارعالرسول، فاصله بین شارع مدینه تا شارع بناتالحسن که هر دو به موازات هم، بر شارعالرسول عمود شدهاند، گروهی از پاکستانیها را میبینیم که پرچم پاکستان را هم بر دوش میکشند، به روحالله میگویم بابا! حیفه، عکس بگیر! نمیدانم از گفتوگوی ما یا پوشش لباس یا کجا تشخیص میدهند که ایرانی هستیم، چند نفرشان دستهایشان را مشت میکنند و بازوانشان را به نشانه قدرت، مانند قهرمانان زیبایی اندام نشان میدهند و بلند میگویند «ایران!»
حسی از تعجب و تحیر و غرور درهم میآمیزد...
در بناتالحسن سخت مشغول ساختوساز هستند، زیرگذر مفصلی شبیه آنچه سالها پیش در مشهد و قم اطراف و زیر حرم، ساخته شده... از عرض بناتالحسن عبور میکنیم و ابتدای شارع الرسولِ بالا، از سیطره رد میشویم، کوله را میدهم به افسر نظامی که تفتیش کند، مشمع پیکسلها میافتد بیرون، با دقت دانهدانه تصاویر روی پیکسلها را نگاه میکند، حاج قاسم، ابومهدی، سیدحسن، آقا و... میپرسد اینها چیست؟ و میگویم هدایا للأطفال... لبخندی میزند... صدای فششی از لای لبانش خارج میکند و دستانش را به علامت موشکهای ایرانی حرکت میدهد و نیمقوسی را در آسمان میکشد، دستش را میگذارد روی شانهام و میگوید «أنتم أبطال*» و بعد انگشت اشاره دودستش را کنار هم قرار میدهد: «و إحنا معکم»
▫️
هنوز به حرم نرسیده، گنگ و مستم...
هنوز نرسیده، دو صحنه رو کرده است که برای کل سفرمان بس است...
خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر...
خدا را شکر به خاطر این عزت، این عظمت، این شکوه...
خدا را شکر بابت رهبری که این عزت و عظمت و شکوه را به اقتدار و شجاعت و حکمت و تدبیرش مدیونیم...
خدا را شکر در زمانهای زیست میکنیم که او هست...
و بدا به حال ما که در این معرکه نبرد، زخمی هم برنداشتهایم... دیگرانی از همه هستی خود گذشتند، جانشان را فدا کردند تا ما امروز با تکیه بر ایثار و ازجانگذشتگی آنها، در اربعین، سر بلند کنیم، سینه سپر کنیم، قدم بزنیم و بهعنوان ابطال جهان اسلام، شناخته شویم...
ادامه دارد...
* بطل: پهلوان، قهرمان؛ ابطال: پهلوانان، قهرمانان
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«ابطال جهان اسلام در اربعین» (اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴
«از منصور ارضی تا منصور سمائی»
(اربعیننوشت۸؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷|
ابتدای شارعالرسول بالا، از بازرسی که عبور میکنیم، ناخودآگاه دست بر سینه میرود و سر خم میشود و سلام بر زبان جاری...
غالباً همین قسمتی را که شارع بالا گفتهام، به شارعالرسول میشناسند، اما شارعالرسول از شارع مدینه شروع میشود تا حرم؛ این شارعالرسول بالا و پایین را از خودم درآوردم، فاصله شارع مدینه تا بناتالحسن، پایین، از بناتالحسن تا ورودی حرم، بالا...؛ نمیدانم در عرف خودشان چگونه مشخص میکنند... چون هنوز فناوری نامگذاری دقیق خیابانها را در اینجا ندیدهام...
▫️
هرچهقدر جلوتر برویم، در پرسپکتیو خیابان، گنبد پایینتر میرود و از جلوه کامل طلاییاش کاسته میشود، برای همین همان ابتدای شارعالرسول بهترین جا برای ثبت عکس یادگاری است... کنارهم قرار میگیریم در ترکیبهای مختلف...
▫️▫️▫️
خسته و خمارِ خواب، لابهلای جمعیت، بیاراده، تلوتلوخوران، راه را ادامه میدهیم... هر قدم جلوتر، ازدحام بیشتر... در نیمه شارعالرسول، از ازدحام جمعیت به کوچه تنگ و کوچکی که زیر تابلو مغازهها و لباسهای آویزان از رگالها و دیوارها و... گم شده، پناه میبریم... کوچهای که محل رفتوآمد #حضرت_روحالله بوده، آن هنگام که در نجف، همسایه مولا بود... درب بیت امام باز است، جمعیت هم در رفتوآمد، با خوشحالی میخزیم داخل... داخل حیاط کوچک وسط خانه، شیخ #محمدباقر_منصورسمائی روی صندلی نشسته... میروم جلو و خوشوبشی میکنیم... از فرط خستگی، همانطور کولهبردوش چند دقیقهای مینشینم کنارش... بچهها هم میروند گوشه و کنار ساختمان را سرکی میکشند...
میگوید چند روز پیش حاج #منصور_ارضی، همینجا نشسته بود، گفتم حاجی! ما با هم اشتراک و افتراقی داریم، هر دو «منصور» هستیم، اما شما «منصور ارضی» هستید و من «منصور سمائی»!
▫️
میخواهم برایمان روایتی از خانه داشته باشد که هم او از گرما نا ندارد، هم جمع ما پریشانتر از آن است که جمع شود... خداحافظی میکنیم و میافتیم در پیچوخم کوچه...
▫️▫️▫️
اگرچه قبلتر بارها این مسیر را آمدهام، اما کوچهها آنقدر تنگ و تودرتو هستند که دائم دلآشوبم نکند، ادامه راه بنبست باشد و این جمع را با این حجم خستگی بخواهم برگردانم...
یکیدو پیچ را که رد میکنیم تابلوی مزار عارف عاشق امیرالمؤمنین(ع)، صاحب الغدیر، علامه امینی رخ مینماید... از پشت همان درهای بسته ساختمان سلامی روانه میکنیم و راه را ادامه میدهیم، عرض بازار قدیمی پشت حرم را طی میکنیم و باز هم در کوچهپسکوچهها میرویم تا برسیم کنار ساختمان کنسولگری ایران در نجف... از آنجا هم تا صافیصفا...
عملاً ازدحام و شلوغی را دور زدهایم، قاعده حمار را هم رعایت کردهایم، فقط ضلع حرکت حمار خیلی پرپیچوخم بود!
این قسمت انتهایی شبستان حضرت زهراء(س)، مزار صافیصفا و مسجد مقام امام سجاد(ع) و مصاعد کهربائیه(پلههای برقی)، حسابی آباد و چشمنواز و دلگشا شده... صافیصفا را که رد میکنیم، رو به حرم یک منظرگاه زیبا و متفاوت از گنبد و منار و بارگاه حرم ایجاد شده... یک سلامگاه بدیع! سلامی میدهیم...
این قسمت بساط پذیرایی هم رونقی دارد، اما صفها طولانی است و خستگی بر گرسنگی غلبه دارد... ترجیح میدهیم زودتر به محل اسکان برسیم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«از منصور ارضی تا منصور سمائی» (اربعیننوشت۸؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱
«پاقدم دکتر لاریجانی، برق عراق رفت!»
(اربعیننوشت۹؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷|
از دیروز ظهر که راهی شدهایم تا امروز عصر که رسیدهایم نجف، خواب درستوحسابی نداشتهایم... خورشید هم مقابل خورشید نجف، کم نگذاشته، میخواهد کم نیاورد تا میتواند، میتابد... اما باز هم زورش نمیرسد!
بعد از ساعتی پیادهروی بالاخره میرسیم به «موکب سیده زینب»، ساختمان چندطبقه نیمهکارهای که چند سالی هست بچههای ستاد مردمی اربعین قزوین، آنجا مستقر میشوند... کاری به شدت سخت و طاقتفرسا... اتفاقی که بسیاری از موکبهای ایرانی مبتلا هستند...
▫️
خدا نگذرد از کسانی که يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ... آنانی که فرمایش آقا را کج فهم کردند یا کج به کار گرفتند و بهانه اینکه آقا فرمودهاند «میزبانی را از عراقیها نگیرید» مانع از آن شدند که موکبداران ایرانی، یا حداقل ستادهای اربعین هر استان، زمینی را برای موکب خودشان تملک کنند و بهجای آنکه هرسال بیایند با سختی فراوان، ساختمانهای نیمهکاره عراقی را داربست بزنند، پارچه و برزنت و مشمع بکشند، موکت کنند، برقکشی و لولهکشی کنند، آشپزخانه برپا کنند، کلی چالش و مشکل داشته باشند، از سرویس بهداشتی و حمام و فاضلاب تا خطر دیوارهها و گرمایش و سرمایش و... آخر هم همه را دوباره جمع کنند و مثل روز اول تحویل صاحب ملک دهند! زمین خودشان را آرامآرام آباد میکردند و هر خرج و هزینهای از موقوفات و نذورات مردم صورت میگرفت، ماندگار میبود...
آن روز که میشد و در توان موکبها و استانها بود، مانع خیر شدند و نگذاشتند، امروز هم که آنقدر هزینهها بالا رفته که بخواهی هم به این راحتیها نمیشود...
▫️
یاد مرحوم #سعید_خورشیدی بهخیر، آخرین سالی بود که اربعین دیدمش... همراه حاج #عباس_کاظمی بود و یکی دیگر از دوستان، شاید حاج #محسن_حقشناس... که از همین مکان کنونی موکب راه افتادیم
برای دیدن زمینی که پیگیر بودند برای موکب، جزییات را خاطرم نیست، تنها خاطرهای محو به جا مانده...
▫️▫️▫️
داخل کوچه میشویم، ورودی موکب به خوبی، مستور شده... اگر نشانی را ندانی، متوجه نمیشوی که اینجا موکبی برپاست! کناره خیابان موکبهای پذیرایی کنار هم قرار گرفتهاند، بچههای سیده زینب هم علاوه بر غذای زائرانی که در موکب اسکان دارند، روزانه حجم زیادی غذا بین سایر زائران توزیع میکنند... در فاصله بین دو موکب پذیرایی، باریکهراهی باز است که وارد کوچه میشوی، کمی که داخل کوچه جلو بروی، نود درجه به راست میچرخی و وارد کوچه فرعیای میشوی که ورودی حسینیه آنجاست... سمت راست کوچه درب ورودی برادران است و سمت چپ ساختمان نیمهکاره دیگری برای خواهران... هر دو پله میخورند به بالا...
▫️
همین که از پلهها بالا میرویم، اولین آشنایی که میبینم حاج شیخ #محمدمهدی_خیری است، روزهای قبل در کانال موکب دیده بودم مشغول خدمت است... خوشوبشی میکنیم و به مزاح میگویم طلبهها کارهای واجبتری از آشپزخانه دارند... البته او هر محل باشد، کارش را میکند... الآن هم فکرکنم در حال مخزنی بود!
هنوز مستقر نشدهایم، یعنی هنوز نرسیدهایم که مستقر شویم... تا میآییم خودمان را پیدا کنیم، همان ابتدای کار در همکف #محمدجواد_کیالها فرصت را مغتنم میبیند و یک بحث اساسی درباره «چرایی عدم وجود وحدت در گفتمان، پیام و شعار اربعین و فقدان هویت بصری یکپارچه و ضرورت اقدام اساسی، گسترده و فراگیر برای کمپین تبلیغاتی اربعین» مطرح میکند، بندبند بدنم دارد از هم میگسلد، کولهبردوش به سختی سنگینی این هیکل را بر دو پایه ضعیف پاها تحمل میکنم، سعی میکنم با دقت گوش کنم و با حوصله هم پاسخ دهم... اما فقط سعی میکنم!
▫️
#امیر_صالحی و آقا #مجید_خوئینی و تعداد دیگری از دوستان را میبینم... برخی را از نزدیک و برخی را از دور...
بچههای آشپزخانه را هم از دور براندازی میکنم... بچههای هیأت خودمان هستند، #سجاد_فرخزاد و تیمش...
▫️
امروز برق نجف از ظهر رفته است، رفتن برق در عراق امر عجیبی نیست، اما اینبار فرق میکرد، از حدود ۱۱ صبح رفته و تا الآن که نزدیک غروب است، نیامده...، علاوه بر این، یکباره برق منطقه وسیعی از عراق رفته... همزمانی این اتفاق با سفر دکتر #لاریجانی به عراق، حرف و حدیثها و شایعاتی را ایجاد کرده بود... یکی میگفت: «پاقدم دکتر لاریجانی، برق عراق رفت!»
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«پاقدم دکتر لاریجانی، برق عراق رفت!» (اربعیننوشت۹؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|
«سیدعلی خمینی در موکب ریحانةالنبی»
(اربعیننوشت۱۰؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷|
#محمد_گلپور، محبت میکند و راهنمایی میکند که طبقه اول، حسینیه است و طبقات بعدی اسکان... خادمان کمکم داشتند موکب را جمع میکردند، از طبقات بالا شروع کرده بودند و...
در همان طبقه دوم، جاگیر میشویم... کوله را میگذارم زیر سرم، چفیه را هم میکشم رویم... از بیخوابی خوابم نمیبرد، گرمای هوا، گرسنگی، سروصدای جمعکردن طبقات بالا، افتادن داربستها و... موجب میشود بهجای خوابیدن، مشغول لولیدن شویم! مثل مرغ پرکنده از این پهلو به آن پهلو میشوم... تا بالاخره خواب را در آغوش میگیرم، اما ساعاتی بعد از شدت گرما، خیس عرق از خواب میپرم...
#محمدباقر_معروفخانی تازه از حرم آمده بود و از رفتن برق و حیرانی جمعیت در ازدحام حرم میگفت! این امر بیسابقه است، یادم نمیآید قبلتر هم چنین اتفاقی افتاده باشد...
حدود ساعت ۲۱ است که برقها میآید؛ حدود ۱۰ ساعت بیبرقی! آن هم در وسط تابستان، در اوج گرما و ازدحام جمعیت...
جمع میکنیم و راهی حرم میشویم... از صحن حضرت زهراء وارد میشویم و در وسط حیاط صحن، نقطه مقابل گنبد، چند عکس دستهجمعی میگیریم؛ لحظه عکسبرداری به فکر انتشار عکسها در کنار این متنها نبودیم... بعدتر هنگام انتشار به مدد هوش مصنوعی، عکسها قابل انتشار شد!
▫️
بعد از زیارت، آخرشب است که برمیگردیم سمت موکب سیده زینب... گرسنه هستیم و این ساعت شب، توقعی از مواکب نداریم... اما در راه که میآییم، یکدرمیان دست زائران اشترودل بستهبندیشده میبینیم! ردش را که میگیریم، در فاصله مقام امام سجاد و پلهبرقیها، میرسیم به موکب خادمان صحن فاطمةالزهراء...، از نیمهشب گذشته و خادمان موکب نگران هستند، زائری گرسنه نمانده باشد... کمی پایینتر هم خادمان موکب دیگری، شربت لیمو زعفران خنک و برخی هم چایزعفران را در این سینیهای جالیوانی تعارف میکنند... فکر میکنم موکب آستان قدس باشد...، هرچه هست موکب بوی امام رضا(ع) میدهد... همراهان هنوز نرسیدهاند، اشترودلها محدودیت ندارد، به تعداد خودمان و همسفران میگیریم...، شربت لیموزعفران هم... فکرش را بکن از نیمهشب گذشته، در نجف، گوشه خیابان نشستهای و اشترودل و شربت لیموزعفران میخوری...
در حال لذتبردن از این تصویر رویایی هستیم که خادم یکی از موکبها عیشمان را منغَّص میکند:
«از این آشغالها نخورید، معلوم نیست چی توشه، ما خوردیم، بچههای موکب همه مریض شدند...»
ما که زیارت مشهدمان هم بدون اشترودل ناقص است، خیلی توجهی نمیکنیم، اما اصرار زیادش باعث میشود پاسخ دهم:
«اگر ضرر دارد، به باجناق میدهم!»
او هم که ظاهراً راضی شده باشد، لبخندی میزند و دست از سرمان برمیدارد...
▫️▫️▫️
در همین فاصله، تا همراهان برسند، شیخ #مرتضی_استقامت را میبینم که با یک ماشین کیا کارنزای ۷نفره پلاک عراقی، از راه میرسد... میروم جلوتر شیخ #محمد_اصغریان صندلی عقب نشسته و آقای #توتچی هم پشت فرمان است... حالواحوالی میکند و پرسوجو که کجا مستقر هستید... ظاهراً عجله دارند... با توتچی مشورتی میکند و میگوید هماهنگ میکنم، هماهنگ میکنم و میروند...
همراهان میرسند و ما هم امانتی را تحویلشان میدهیم و آنها هم مشغول میشوند...
در این فاصله #شیخ_مرتضی برمیگردد... ماشین را گوشهای پارک میکنند و میآید پایین و گپوگفتی میکنیم، میگوید حاج #سیدعلی_خمینی آمده برای پیادهروی و الآن هم رفته موکب ریحانةالنبی... و منتظر است که بروم آنجا...
چند موکب را معرفی میکنم و پیشنهاد میدهم که اگر شد حتماً #سیدعلی را ببرند برای بازدید...
میگوید قرار است فردا صبح برگردد ایران، اما تلاشش را میکند، بلکه ماند و دیرتر برگشت...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«سیدعلی خمینی در موکب ریحانةالنبی» (اربعیننوشت۱۰؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱
«یک شب در دفتر آقا در نجف!»
(اربعیننوشت۱۱؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷|
#شیخ_مرتضی دلش برای زن و بچهها سوخته و جایی را برای اسکان هماهنگ کرده... همین را هم تصریح کرد که خودتان هرکجا شد میخوابید، اما زن و بچه اذیت میشوند...، میگوید جایی که هماهنگ شده، کوچک است و امکان زنانهمردانهکردن هم ندارد، خانمها را بگذارید آنجا و خودتان هم برگردید موکب یا هر جای دیگری که خواستید!
▫️
نیمهشب است، ابتدا میرویم موکب سیده زینب، وسایل را جمع میکنیم و چونان لشکر شکستهخوردهای راهی نشانیای میشویم که #شیخ_مرتضی تشریحی توضیح داده، اما موقعیتمکانی(لوکیشن)، نداده!
هتل زمزم را رد میکنیم و پیچ شارع بناتالحسن را طی میکنیم تا از پشت برسیم به زیرگذری که سر تقاطع شارعالرسول در حال ساخت هستند...
بالاخره میرسیم به نشانی دادهشده، «مکتب السید علي الخامنئي»، بله! دفتر حضرت آقا در نجف است... بچهها خوشحال میشوند... نصفهشب زنگ دفتر را میزنم، یک نفر عراقی که از زبان فارسی هیچ بهرهای نبرده است، میآید مقابل درب، اسم رمزمان «شیخ #علی_حسینپناه» است، اما افاقه نمیکند، میرود و بعد از حدود شاید ده دقیقه، خود شیخ را میآورد!
▫️
دفتر، دوسه سوییت کوچک دارد که همه پر هستند، جز یک سوییت خیلی کوچک که بیش از یک اتاق ۹متری نیست، #شیخ_علی راهنماییمان میکند و بچهها را مستقر میکنیم، رختخوابها را که تحویل میدهد، اتاق پر میشود! بچهها جاگیر میشوند، اما خودمان مستأصلیم و نایی برای برگشت به موکب هم نداریم، آن هم این موقع نیمهشب!
به شیخ رو میزنیم و خواهش میکنیم اگر میشود در یکی از اتاقهای دفتر، گوشهای تا فردا اتراق کنیم، میگوید باید رخصت بگیرد... دقایقی بعد میآید و میگوید هماهنگ کرده... دنبالش پاورچین میرویم طبقه پایین، درب اتاقی را باز میکند... تاریکِتاریک... چشم، چشم را نمیبیند... اما خنکای مطبوعش لذتبخش است... شیخ میرود و ما میمانیم... کمی که چشممان به تاریکی عادت میکند، متوجه میشویم حسینیهمانندی است و سهچهار نفری هم گوشهای از آن خوابیدهاند... ما هم گوشهای از اتاق ولو میشویم...، هرچند خانمها فکر میکنند که ما فداکارانه راهی موکب شدهایم!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2