«این عروسکها که میسوزند دختر نیستند؟»
(سوگسروده استاد افشین علا در رثای مظلومان فلسطین)
سعدیا! دیگر بنیآدم برادر نیستند
جملگی اعضای یک اندام و پیکر نیستند
عضوهای بیشماری را به درد آورده چرخ
عضوهای دیگر اما یار و یاور نیستند
کودک چشمآبی غرب و سیهچشم عرب
در نگاه غربیان با هم برابر نیستند
شاید اطفالی که اکنون در فلسطین زندهاند
تا رسد شعرم به این مصراع، دیگر نیستند
از نگاه غربیان انگار در مشرقزمین
مادران داغ کودکدیده مادر نیستند
نزد آنانی که میگریند در سوگ سگان
صحنههای قتل انسان گریهآور نیستند
کاش بیبیسی سؤال از باربیسازان کند:
این عروسکها که میسوزند دختر نیستند؟
ای نتانیاهو! اگر مردی تو با مردان بجنگ
گرچه اسرائیلیان از دم مذکر نیستند
بیمروت! کودکاند اینها نه مردان حماس
خانهاند اینها که شد ویرانه، سنگر نیستند
کودکان هرچند بسیارند در ویرانهها
ساقههای ترد ریحاناند لشکر نیستند
خادمان کعبه سرگرماند در کابارهها؟
یا که اهل جنگ جز با رقص خنجر نیستند؟
بار دیگر خو گرفت این قوم با دخترکشی؟
یا که غیرت داده از کف یا دلاور نیستند؟
پشتهها از کشتهها پیداست، دنیا کور نیست؟
آسمان از ناله پر شد، گوشها کر نیستند؟
تا به کی کودککشی در غزه؟ آیا غربیان
در هراس از انتقام اهل خاور نیستند؟!
✍ #افشین_علا
▫️@qoqnoos2
«اگر این کنی، من این ننگ را به کجا برم؟»
(یادداشت سرکار خانم دکتر فاطمه میریطایفهفرد)در این روزها بیشتر فکر میکنم، انگار چشمانم بیشتر نعمت میبیند، حتی همان چیزهایی که قبلاً نعمت به حساب نمیآمد. دانههای برنج توی سفره، انگار باارزشتر شده؛ آبی که از دوش حمام میآید با اهمیتتر شده، انگار نان بابرکتتر شده... کمی هم غذا توی گلویم گیر میکند، مشکل از غذا که نیست، غذا همان است و گلو همان؛ مشکل از غصه است، از خجالت است؛ خجالتزدهام برای آبی که میخورم و فرزند فلسطین تشنه است. خجالتزدهام برای تمام روضههایی که شنیدم و امروز در غزه میبینم. این خجالت بدچیزی است. انگار باید رجوع کنی به خودت، به این که من چهقدر میتوانستم به غزه کمک کنم و نکردم. مثلاً توانستم از چادر نشانکرده در سامرا که چشمم را گرفته بود، بگذرم؟! یا از کلی فانتزیهای سر کوچه، توی پاساژ، توی خیابان خیام؟ سالاریه؟ ▫️▫️▫️ فلسطین! ببخش من را برای دوستداشتن عافیتطلبانهام. ببخش که عافیت زندگی زیر پرچم #الله من را از مظلومیت تو غافل کرد. ببخش که این شدم... این که باید بشنوم طفل تو از گرسنگی بمیرد و من از غصه نمیرم، این شرم کشنده است. شرم روزهایی که روضه مجسم شده است. از تو چه پنهان که من را به سختجانی خود این گمان نبود... ▫️▫️▫️ من کار ندارم که آل سعود هیچ غلطی نمیکند، من حالم از خودم بد است؛ من از مصر ناامیدم، ولی امید داشتم روزی به درد فرزندان پیامبر(ص) بخورم، ولی الآن پای در گِل عادات سخیفم. اصلاً بیا من را... ما را... ببخش! ببخش و ما را با سعودی و ترکیه و مصر و اردن توی یک کفه نگذار که اگر این کنی، من این ننگ را به کجا برم؟ #غزه #غذا #فلسطین ✍🏻 #فاطمه_میری_طایفه_فرد ▫️@del_gooye ▫️@qoqnoos2
عامو رحیم یا همان آقاعلیرضای رحیمی، برادر هنرمند هیأتی دوستداشتنیام، از روزهای آغازین جنگ اخیر، صفحهای برپا کرده با عنوان سَتُغْلَبُون و دلنوشتههایش را در آنجا میگذارد...
روان مینویسد و شیرین، مثل خودش!
▫️
چه خوب بود همه بچههای انقلاب اسلامی، همه بچههای ایران، هر کدام خیمهای برپا کنند، هر کدام سنگری بنا کنند، قلم بردارند و بنویسند...
بنویسید، تبیین کنید، فریاد کنید، سکوت را بشکنید... هر کداممان به قدر وسعمان در این نبرد روایتها نقشی ایفا کنیم... در این ظلمات آخرالزمان، هر کدام مشعلی روشن کنیم... هزارانهزار مشعل برای روایت حق... در نبرد حق علیه باطل...
▫️
و چه خوب که یکدیگر را پیدا کنیم، بیابیم... اضافه شویم، ضرب شویم، بداریم... ببالیم... تا سپاهی از مجاهدان جهاد تبیین راهی میدان نبرد روایتها شوند...
▫️
متن اخیر علیرضا را با هم بخوانیم...
«یک زخمِ باز، یک آهِ ممتد، یک صدای بیصدا...»
(یادداشت برادر هنرمند هیأتی، علیرضا رحیمی در سوگ کودکان غزه)
قدیمها، آن روزهایی که هنوز بچه بودیم، کافی بود کمی مریض شویم و چند روز غذا نخوریم، مامانمان برمیگشت و با نگرانی میگفت:
«بچه! یه ذره غذا بخور... پوست و استخوان شدی!»
آن موقعها، در همان دنیای ساده کودکی، نمیفهمیدم «پوستواستخوانشدن» یعنی چه؟
برایم، معادل «پوستواستخوانشدن»، همان واژه «گرسنگی» بود...
سالها از آن روزها گذشته...
اما هنوز هم دقیق نمیدانستم «پوستواستخوانشدن» یعنی چه.
درک من از گرسنگی، نهایتاً چند ساعت غذانخوردن بود...
آن هم با کلی خوراکی جایگزین، مبادا به بدنم آسیبی برسد!
اما دیشب...
دیشب، ناگهان با دیدن یک عکس، درد تمام وجودم را گرفت...
انگار ذهنم، واژههایم، و همه تصوراتم دگرگون شدند...
این بار، معنی واقعی «پوستواستخوانشدن» را با چشم خودم دیدم.
کودکی را دیدم...
نه! تکهای استخوان با پوستی کشیده بر آن...
گویی از آغاز هیچ گوشتی در بدن نداشته...
او شهید شده بود.
لا یومَ کیَومِکَ یا اباعبدالله...
امروز، مردم غزه حتی نای بلندکردن فرزندانشان را ندارند،
چه برسد به آنکه بخواهند سیرشان کنند...
و چه نوجوانهای رشیدی که بهای نانشان، جانشان شد...
غزه، حالا دیگر فقط یک اسم روی نقشه نیست...
یک زخمِ باز است، یک آهِ ممتد، یک صدای بیصدا توی وجدان آدمها...
و ما...
ما فقط نگاه میکنیم.
با شکم سیر!
🔸 روزنویسهای من تا نابودی صهیونیسم
✍️ #علیرضا_رحیمی
(با اندکی ویرایش)
▫️@satoghlabon
▫️@qoqnoos2
«کلکسیون از هرچه رذالت و قباحت و وقاحت »
(چندخطی در نقد «زن و بچه» سعید روستایی)
این حجم از پلشتی و پستی و دنائت را در یک فیلم جادادن، واقعاً هنر میخواست که سعید روستایی نشان داد به خوبی این هنر را داشته...
فیلم، فیلم خوبی است، روستایی هم فیلمساز خوبی است، اما فقط فیلمساز خوبی است!
عجب دنیایی است! برای حرفهایشدن، برای جهانیشدن، برای اداها و ژستهای گلوبالپروفشنال، باید از تمام قیود رها شوی، از تمام مشخِّصات و خصائص فرهنگی و اجتماعی خود تهی شوی... از تمام فصول انسانیت فارغ شوی و اینچنین مگر چیزی جز «حیوان» باقی خواهد ماند که جنس مشترکی باشد در تعریف انسان؟!
اگر سینما این است، میخواستم نباشد از بنیان... اما چه گویم که من در همین سینما «بوی پیراهن یوسف» را استشمام کردهام، «زیر نور ماه» در شب پرواز کردهام... از «آژانس شیشهای»، بلیط «سفر به چذابه» را گرفتهام و «به همین سادگی»، «از کرخه تا راین» را طی کردهام... در «آبی روشنِ» «افق»، به «مزرعه پدری» خیره گشتهام، با «میم مثل مادر»، «به نام پدر» به «مادر»، ادای دین کردهام و «در آغوش درخت» آرمیدهام...
▫️▫️▫️
اما «زن و بچه»، متعلق به سینمای دیگری است، سینمای سیاهی و تباهی، سینمای خودفروختگی و خودباختگی، آنقدر تباه و سیاه که تنها سکانس نیمهروشن پایانی فیلم، توان شستن و پاککردن آن همه سیاهی را نداشته باشد... روستایی کلکسیون کاملی از هر چه رذالت و قباحت و وقاحت را کمپلکس کرده در ۱۳۱ دقیقه! این حجم از سیاهی و تباهی را باهمدیدن، حالت را به هم میزند، چه برسد به ساختن و پرداختنش...
حتی تصور برخی از صحنهها و اتفاقات فیلم، برای بسیاری از مخاطبان، به واسطه طیبمولد، سخت و غیرممکن به نظر میرسد... همینجا به شدت توصیه میکنم حلالزادگان این فیلم را نبینند، چرا که بر ایشان بسیار سخت خواهد گذشت!
طبیعتاً برای یک طبع سالم، دیدن یک تابلوی منزجرکننده آشفته فمینیستی یا شنیدن یک قطعه موسیقی خشدار و گوشخراش یا خواندن یک رمان آزاردهنده پریشان دنبالهدار... راحت نخواهد بود!
▫️▫️▫️
روستاییهای زیادی را دیدهام که در مواجهه با شهر، همه چیز خود را باختهاند! جماعتی که نانشان در تابوشکنی و قرقشکستن و حریمدریدن است، جریانی تاریخی که از بول در زمزم ارتزاق میکنند...
کاش هر بیمار روانی و پارافیلیایی یا هر مازوخیست و سادیست جنسی، اجازه دوربیندستگرفتن و فیلمساختن نداشت، شاید جهان پاکیزهتری داشتیم! اما چه کنیم، سینماست دیگر! لابد این هم لازمه وفاق است دیگر...
اما شاید هم نه، شاید هیچکس دیگری نمیتوانست به این خوبی نظام علی و معلولی سلسله پستیها و پلیدیها را به نمایش بگذارد... این روایت از عمق آلودگی، میتواند برای هر آنکه هنوز اندکی از لوح فطرتش پاکیزه مانده، تلنگر خوبی باشد! هشدار و زنهار باشد که زندگی مبتنی بر قهر با عالم معنا و معنویت، زندگی بر پایه عصیان و الحاد همین است، همین... همینقدر سیاه... همینقدر پلید... همینقدر پلشت...
#نقد_فیلم
#زن_و_بچه
#سعید_روستایی
✍ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
«پدر است دیگر!»
(روایتی از دیدار با خانواده امیرحسین حسنیاقتدار، رفیق نادیدهدوستداشتهام!)
رفته بودیم منزل شهید...
شهید اقتدار، شهید #امیرحسین_حسنی_اقتدار...
شهید مشعر در جنگ دوازدهروزه، شهید دفتر فناوریاطلاعات مشعر، شهیدی که زحمت نرمافزار کاربردی (اپلیکیشن) شعر هیأت را کشیده بود...
میبینی میخواهیم هر جور شده خودمان را به شهداء نسبت دهیم! میبینی امیرحسین! دوست ندیدهام! دوست ندیدهدوستداشتهام! ما آوارگان و واماندگان، ما درماندگان و جاماندگان چارهای جز این نداریم... ما دنبال شفیع آبرومندی میگردیم که آبروداری کند برایمان... شفاعت کند برایمان... واسطهاش گردانیم، دست بیاندازیم، متصلش شویم، اصلاً آویزانش شویم، دستبهدامانش شویم... شاید او کاری کند برایمان...
▫️▫️▫️
مشعر در این سالها کم شهید نداده... #حامد_کوچک_زاده، #رحیم_کابلی، #حجت_اسدی، #عادل_رضایی و... اما نه، کم بوده... کم... مگر ما مدعیان «زیارت عاشورا» نیستیم؟! مگر «سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» نخواندهایم؟ مگر ما ادعای «بنفسی انت» نکردهایم؟
نه، اینها قبول نیست، رابط شهرستان و مسؤول فلان عملیات و... قبول نیست! آن از حاج #مهدی_سلحشور که بعد از مدتها دنبال شهادت گشتن و یک عمر رفاقت با شهداء و خواندن از رفیقان شهیدش و جمعآوری کلکسیون کاملی از یادگاریهای شهداء و جبهه و جنگ، هنوز راستراست، سُر و مُر و گنده، میرود و میآید! این هم از منِ بدبخت بیچاره که جز این نمیتوانم با خودم زمزمه کنم: «شبهای هجر را گذراندیم و زندهایم / ما را به سختجانیِ خود این گمان نبود...»
▫️▫️▫️
خرده نگیرید، رفته بودیم منزل شهید امیرحسین حسنیاقتدار، شهید مشعر...
▫️▫️▫️
پدرش آمد و نشست... پدر؟ نه! شیرِ نر! پدر... پرشکوه، پرهیبت، پدر... صخره، کوه... ستون... بشکوه و باهیمنه، نشست و شاهنامه زندگانی پسرش را باز کرد و با صدای پرطنینش برایمان حماسهخوانی کرد...
چه پرافتخار، چه بالنده... چه ستبر و چه توفنده... از رضایتش میگفت... مانند اربابش «الهی رضاً برضاءک» میخواند... از «احیاء عند ربهم یرزقون...» میگفت... از تسلیدادنش به دیگرخانوادههای شهداء... از چهل سال خدمت خودش...
از دامادی کمتر از دوساله امیرحسینش که قرار بود همین روزها عروسش را به خانه آورد... وقتی فرشهای خانه امیرحسین را نشان میداد، چه ذوقی در چهرهاش دوید...
راستی یخچالش را هم خریده بودیم...
نگاهی به عکس امیرحسینش انداختم...
آه! علیاکبرم...
▫️▫️▫️
گفت و گفت... از شب آخری که امیرحسینش زنگ زد و گفت امشب نمیآیم و حالا از آن شب بیش از چهل شب گذشته و او نیامده است...
از پاسداری عاشقانه امیرحسین... پاسداریای که هنوز دوسالش نشده بود... مانند دامادیاش!
تو که آیتی خواندهای! درآمدت هم که خوب است! تو و پاسداری؟
امیرحسینم عاشق شهادت بود... دنبال شهادت بود... پرسیده بودند میخواهی چه کاره شوی؟ گفته بود «شهید!»
امیرحسینم مقید به اول وقت بود، مقید به نماز... امیرحسینم اهل تهجد بود... اهل نماز شب...
گاه با صدای مناجاتش برای نماز صبح بیدار میشدم، کار به اینجا که رسید، کوه از کمر شکست، بغض پدر شکست... پدر است دیگر!
▫️▫️▫️
هوای خانه که بارانی شد، #شیخ_محسن هم شروع کرد... چه خوبشعری انتخاب کرده بود... چه خوبشعری #یوسف سروده بود... شعر شروع نشده بود که شانههای کوه لرزید... با روضه آلالله(ع) صدای پدر بلند شد...
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
بیا که بیتو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی؟
چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟
تو حال و روز دلم را نگفته میدانی!
شیخ محسن بیت به بیت میرفت جلو که از اتاق مجاور صدای مادر هم به گوش رسید...
نه دل بدون تو طاقت میآورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه میمانی
چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت
چه کرده با دلم این گریههای پنهانی
ببین سراغ تو را هر غروب میگیرم
قدمقدم من از این کوچههای کنعانی
نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد
نسیم آمده با حال و روز بارانی
نسیم آمده با عطر عود و خاکستر
نسیم آمده با نالهای نیستانی
روزمان را، بل عمرمان را ساخت، این زیارت کوتاه شهدایی... امیرحسین عزیز! رفیق نادیدهدوستداشتهام! از آن بالا هوای ما را هم داشته باش! دست ما را هم بگیر...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
«باز هم پرچم...»
(روایتی از برادر عزیزم، دکتر محمدصادق صادقی، دبیر جبهه مردمی کردستان)
محصولات مدرسه فلسطین و مجمع قرآن رسیده بود و باید سری میزدیم به مواکب...
نماز صبح را که خواندم تا من پیامها را چک کنم، بچهها هم شال و کلاه کردند و خانوادگی راهی شدیم برای دورهگردی مواکب اربعین کردستان، تا شاید تلخی محرومیت زیارت اربعین امسال، کمی کمتر شود
▫️▫️▫️
اولین مقصد، سنندج بود و بعد هم سری زدیم به موکب بچههای دیواندره که خروجی شهر، خیمهها را برای خدمت به زوار شمالغرب برپا کرده بودند تا ثابت کنند خدمت به زائران اباعبدالله شیعه و سنی نمیشناسد و حقیقتاً حب الحسین یجمعنا...
▫️▫️▫️
جمع باصفای دیواندره را به مقصد بیجار ترک کردیم...
نماز ظهر را که در مسجدالحسین(ع) خواندیم قرآنیها و تربیتیهای بیجار هم آمده بودند،
آنجا هم طرح نایبالشهید و پویش قرائت سوره فتح و روایت منطقه ما تشریح شد...
محصولات فرهنگی هم تقدیم شد و این بار سمت سریش آباد و قروه راهی شدیم
▫️▫️▫️
تا مواکب قروه را هم توجیه و تجهیز کنیم به ادوات تبیین منطقه ما، شب شد و برای اینکه قدری مدیریت زمان کنیم، فرمان را سمت جاده فرعی میانبُر چرخاندنیم تا بلکه قدری زودتر برسیم و موکب موچش را هم ببینیم و بعد هم کامیاران...
▫️▫️▫️
در طول مسیر، تاریکی مطلق و سکوت جاده، قدری ناخوشایند بود برای بچهها...
تا اینکه تصویر روبهرو در دل تاریکی، دلم را آشوب کرد...
یکی وسط جاده دراز کشیده بود، موانعی هم جاده را مسدود کرده بود...
▫️▫️▫️
تمام سناریوهای مواجهه با قطاعالطریق و... در ذهنم مرور شد تا اینکه دیدم سمت راست هم یک جوان نشسته وسط علفزار و زاغ زاغ به ماشین نگاه میکند...
در همین افکار بودم که توقف کنم یا دور بزنم که همسرم فریاد زد وای تصادف...
تازه به خودم آمدم و فرمان خودرو را سمت علفزار گرفتم، نوربالای ماشین دقیقاً روی جوانی بود که بُهتزده با صورتی غرق خون و بیصدا، ما را نگاه میکرد...
مطمئن که شدم تصادف است، ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم...
جوان نشسته، خیلی آرام بود و بیصدا، احوالش را که پرسیدم، آرام جواب داد خوب است و به آن یکی برسم که مدام فریاد میزد...
نور تلفن را که روبهرویش گرفتم، تمام بدنم کرخت شد... از بالای پیشانیش تا وسط فرق سرش کَنده شده بود و خون بود که از سر و صورتش جاری بود...
رفتم سراغ آن یکی...
او هم جوان بود و ظاهراً هر دو از سر زمین و زراعت بر میگشتند، موتورهایشان بیچراغ بوده و با هم تصادف بدی کرده بودند...
بالینش که رسیدم فقط از درد پا ناله میکرد
سر و صورتش سالم بود، نور چراغ را رویش گرفتم، پای راستش خیلی منظم نبود، گفتم لابد شکسته، بیشتر که دقت کردم دیدم خیلی خونریزی دارد، دست که زدم دلم آشوب شد، تقریباً بخش بیشتر پا بریده شده بود و فقط ذرهای از گوشت و پوست بههم متصل بود...
برگشتم سمت ماشین، فلاشر ماشین را زدم تا کسی ندیده از رویشان رد نشود...
۱۱۵ را گرفتم و بعد هم ۱۱۰ را...
شرح حال را که تعریف کردم، توصیه کرد تا آمبولانس میرسد، خونریزی را کنترل کنم
ماشین را زیرورو کردم تا بلکه پارچه تمیزی پیدا کنم و پای مصدوم را ببندم، چیزی پیدا نشد...
حیران بودم که چه کنم، یکی از بچهها گفت که جعبهعقب ماشین پرچم داریم!
از محصولات اهدایی، فقط یک پرچم فلسطین مانده بود!
ماندم...
این کار درست بود یا نه...
یک لحظه با خودم گفتم این پرچم سالهاست با بوی خون آشناست...
سالهاست که پای مقاومت است...
شاید اینجا هم بخواهد پای کار مقاومت این جوان بیاید تا نیروهای امداد برسند...
پرچم را برداشتم و دویدم سمت جوان
پرچم را که از زیر کمرش رد کردم، نالهاش بلند شد، دور پایش گره زدم، حالا تمام التماسش این بود که گره را شُل کنم...
اما باید خونریزی مهار میشد و چارهای نبود...
تا امداد برسد، سعی صفا و مروه ما شده بود مسافت دهمتری این دو جوان...
شماره بستگانشان را گرفتم...
تا اقاربشان برسند، امداد هم رسید...
حالا من بودم و یک بطری آب که دستهای خونیام را تطهیر کنم یا پرچم مقاومت فلسطین را...
🗓
۴شنبه
شب|۱۵مرداد۱
۴۰۴|✍ #محمدصادق_صادقی ▫️@qoqnoos2
«نایبالزّیاره»
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
دست و صورتی به گوشۀ ضریح او کشیدی و
از شمیم وصل شادمان شدی،
لطف کن
از تمام شاخهها و برگها
رودها و چشمهها
کوهها و تپّهها
از تمام گامها، شتابها، درنگها
با دلی شکسته، یاد کن
لطف کن
از تمام بازماندهها
از تمام غنچههای بیپناهِ غزّه و عراق و شام
از عقیقهای بییمن
از اویسهای بیقرَن
از کبوترانِ تشنه و بههمفشردۀ منا
با دلی شکسته، یاد کن
ای نسیم صبحدم، سفر بهخیر
نایبالزّیاره باش!
✍🏻 #سیدمهدی_موسوی
🏷 #زیارت_اربعین
▫️@Shere_Enghelab
▫️@qoqnoos2
«موکبدار شدیم، موکبداری یاد گرفتیم...»
(یادداشت برادر عزیزم سید عرفان زمان، از بچههای باصفای اهلسنت مریوان)
سال ٩٢ بود از طرف اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزان با جمعی از بچههای مریوان رفتیم شهرک سینمایی دفاع مقدس... یک مجموعه اردوگاهی بە نام «فصل رویش»...
▫️▫️▫️
با رایزنیها و پیگیریها تصمیم بر آن شد که از سال بعد این اردو را تابستانها در مریوان هم برگزار کنند، در کنار مزار چهار شهید گمنام دفاع مقدس...
آنجا اوج آشنایی من با انقلاب و نظام و شهداء بود...
بچههایی میآمدند از روستاهایی که در تمام عمرشان حتی یکبار هم از نزدیک آخوند ندیده بودند! اما بعد از ٢٤ساعت، ارتباط بە حدی میرسید که با گریه از همان آخوند خداحافظی میکردند...
من نمیدانم آن آخوندها و طلبهها زیادی کارشان درست بود یا تأثیر آن چهار شهید گمنام بود!
یکی از شهداء ١٧ساله بود، من هم آنموقع ١٧ساله بودم، همیشه شبها کنار قبر او می خوابیدم... زیاد نمیخواهم عرفانیاش کنم! بیخیال...
▫️▫️▫️
خلاصه رفت و رفت و رفت تا سال ١٤٠١ که در دولت شهید رئیسی مرز باشماق برای خروج زائران انتخاب شد، موکبدار شدیم، موکبداری یاد گرفتیم...
من که تو عمرم کربلا نرفتەام، اما نمیدانم چرا هر شب که در موکب هستم و... احساس میکنم بینالحرمین هستم و دارم گریه میکنم، نمیدانم چرا هر لیوان آبی که به دست زائران میدهم، ناخواسته میگویم «سلام بر لب تشنه حسین»
نمیدانم چرا هر زائری کە میرود، احساس میکنم قلب من هم با او میرود...
من کە کربلا نرفتهام، من که هیچوقت حس نکردەام آن حال کربلا را...
نمیدانمهایی کە در ذهن منِ خادم موکب اهلسنت در مرز باشماق روزبهروز بیشتر و بیشتر میشود...
▫️▫️▫️
بعضی مواقع داستان از جایی شروع میشود که فکر میکنی پایان راه است و داستان من از موکبی آغاز شد که فکر میکردم برای من پایان راه هست... اما تازه اول راه عاشقی بود...
✍️ #سید_عرفان_زمان
(با اندکی ویرایش)
▫️@qoqnoos2
«دادگاه بزرگ وجدان»
غزه در خون خویش غلتان است
دادگاه بزرگ وجدان است
دل من بود زیر بمباران...
سوخت جانم، چه جای کتمان است؟
هر طرف نعش طفلی افتاده
دل من مثل کودکستان است
آی دنیا نگاه کن! دل من
مثل این خانههاست ویران است
مثل آن مادرِ پسرمرده
زلف لالاییاش پریشان است
دل من بسکه خون از او رفتهاست
زرد مانند برگریزان است
نیست باریکهای غریب... ببین
غزه دیگر برای من جان است
پرچمی زنده، باد را لرزاند
شک ندارم زمان طوفان است
دل من، رنگ انتقام بزرگ
رنگ خونخواهی شهیدان است
دست و پا میزنند خونخواران
عمر این ظلم رو به پایان است
هان! حقوق بشر چه شد؟! غزه
دادگاه بزرگ وجدان است
✍🏻 #میلاد_عرفانپور
🏷 #مقاومت_اسلامی | #فلسطین | #غزه
▫️@Shere_Enghelab
▫️@qoqnoos2