eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
367 عکس
120 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
ققنوس
«یک شب در دفتر آقا در نجف!» (اربعین‌نوشت۱۱؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴
«بنویس! ننویس!» (اربعین‌نوشت۱۲؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۳شنبه|۲۰مرداد۱۴۰۴|۱۷صفر۱۴۴۷| خیلی‌خیلی خسته‌ایم، نماز صبح را به سختی می‌خوانیم و می‌افتیم... با صدای اذان ظهر بلند می‌شویم... می‌آیم سراغ بچه‌ها... دنبال صبحانه رفته‌اند و دست خالی برگشته‌اند... یکی از همسایه‌ها(که حالا متوجه شده‌ایم احتمالاً خانواده آقای هستند)، با نان صمون و پنیر و مربا دست‌شان را پر کرده‌است... پایین هم نماز جماعت را آیت‌الله ، نماینده حضرت آقا در عراق، خوانده است و درحال خروج از مصلی هستند...، این‌ها را از ایوان بالا می‌بینم... می‌روم در مصلای خالی، نماز ظهر را می‌خوانم و می‌نشینم به نوشتن بخش‌هایی از همین سیاهه‌ها که می‌خوانید... می‌آید داخل حسینیه برای نماز و من هم که منتظر امام رایگان، پشتش می‌ایستم به نماز عصر... ▫️ طبق برنامه قرار است که پیاده‌روی را از شب آغاز کنیم... هرچه جلوتر می‌رویم قرارگرفتنِ اربعین در فصل گرما، باعث می‌شود، الگوی پیاده‌روی اربعین هم تغییر کند و سنت پیاده‌روی درشب، رخ نشان دهد... زائران غالباً روز را به استراحت مشغول هستند و از دم‌دم‌های غروب سیاهه جمعیت خودش را نشان می‌دهد و اوج می‌گیرد... سال گذشته یکی‌دو مرتبه‌ای که از این سنت تخطی کردیم، بدجوری ادب شدیم! امسال هم که فاطمه‌بهار و فاطمه‌یاس، به‌ویژه محمدآرمان، این ملاحظه را دوچندان می‌کند، هرچند نمی‌دانم هم‌راهان‌مان ادامه مسیر را با ما خواهند بود یا نه... ▫️ به این ترتیب فرصت مغتنمی است برای دوش‌گرفتن و شستن لباس‌ها... لباس‌ها را در همان ایوان مقابل اتاق پهن می‌کنم، زمین آ‌ن‌قدر گرم است که پای برهنه را نمی‌شود بر آن گذاشت... در این گرما به ساعتی نمی‌کشد که لباس‌ها خشک شوند... ▫️ عازم حرم می‌شویم... فاصله زیارت سلام و زیارت وداع‌مان خیلی کوتاه شد و این البته خصیصه زیارت اربعین است... حرم به شدت شلوغ است، راه‌روی دوم اطراف ضریح، جایی برای نشستن نمی‌یابیم...، چاره‌ای نیست، همراه روح‌الله دونفری می‌رویم سمت صحن حضرت زهراء(س)، درازبه‌دراز زائران خسته از راه، مشغول استراحت هستند... دوری می‌زنیم و تکیه‌گاه ستونی را پیدا می‌کنیم تا پدرپسری دقایقی را بنشینیم... روح‌الله باز هم تشویق می‌کند و با یک حالت التجائی درخواست می‌کند که «بنویس!» اما نمی‌دانم چرا این سفر دستم به نوشتن نمی‌رود... دستم باز نیست، حالم خوش نیست، شرایط فراهم نیست، اتاق کج است یا... نمی‌دانم... در هر صورت روح‌الله برای چندمین بار دل‌سوزانه تشویق می‌کند «بنویس!» و باز هم ندای درونم غلبه می‌کند که فعلاً «ننویس!» ✍️ ▫️@qoqnoos2