#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره
#عادیات
برای بچه ها بگید خدا در وجود انسان خیر زیادی قرار داده تا راه درست رو بره و انجام کارهای خوب به سمت خدا حرکت کنه،❤️ اما انسان غافله و همین غفلتش باعث میشه مسیر اشتباه رو بره😔
و آگاهی خدا از حال انسان در قیامت، زمینه قدم برداشتن در مسیر خیر خوبی رو برای انسان فراهم میکنه❤️
👇👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇👇
پونه دختر کوچکی بود که به مهد کودک می رفت، اما در انجام کارهایش تنبل بود و زیاد پرخوری میکرد
همیشه برای کارهای نکرده اش بهانه می آورد و هنگام رفتن به مهد کودک بعد از کمی راه رفتن به مادرش میگفت:
مامان من را بغل کن من خیلی کوچکم و نمی توانم همه ی راه را پیاده تا مهد بیایم، پاهایم خسته می شوند.حتی به کلاسهای ورزشی نمیرفت😒
مادر هر قدر به او تذکر میداد که در کلاسهای ورزشش برود و فعالیت کند و یا کارهایش را انجام دهد و کمتر بخورد فایده نداشت که نداشت.😱
مادر عاقبت حال پونه را زمانی که از فرط چاقی توان راه رفتن نداشته باشد و بیماری هایی ک برایش پیش می آمد را میدانست اما پونه غافل و بی خبر بود و بر اشتباهاتش پافشاری می کرد.😏
یک روز مادر به پونه گفت: برو سر خیابان و به مادربزرگ که خرید کرده کمک کن و تا خانه همراهی اش کن.
پونه با همان حالت همیشگی گفت:
من کوچکم و نمی توانم وسیله ها را حمل کنم دست هایم درد می گیرد
ولی مادربزرگ قوی تر است و خودش می تواند وسایل را بیاورد.😔
هنگام گفتن این حرف مادر بزرگ به خانه رسیده بود و تمام حرف های پونه را شنیده بود و بسیار ناراحت شد😔
وقتی پونه مادربزرگ را دید خجالت کشید😢 و گفت: من داشتم می آمدم تا به شما کمک کنم.
مادربزرگ گفت: من تمام حرف هایت را شنیدم، وقتی مادرت کوچک بود هیچ وقت این چنین رفتار نمی کرد و بسیار مهربان بود.
پونه به فکر فرو رفت، ناگهان مادر به پونه گفت: تو مرا دوست داری؟❤️
پونه به سمت مادرش دوید و پاهای مادر را در آغوش گرفت و گفت بله مادر من شما را بسیار دوست دارم.❤️
مادر پونه گفت من هم مادر خود را خیلی دوست دارم، بیا یک مسابقه دهیم.
پونه چشمانش برق زد و گفت موافقم👌 مادر گفت بیا با کارهایمان نشان دهیم چه کسی بیشتر مادرش را دوست دارد.
پونه قبول کرد، از آن روز به بعد پونه خودش به مهد کودک رفت.
تنبلی و پرخوری را کنار گذاشت، در کارهای منزل به مادر خود کمک کرد.
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2