🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_پنجم 🎬 سفره که جمع شد، سکوت همه خانه را فراگرفت و
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 فردا صبح زود خاله هاجر شاد و شنگول آمد خانه ما و تا چشمش به من افتاد چنان قربان صدقه‌ام رفت که فکر کنم در عمرش قربان صدقه دخترای خودش ، اینطوری نرفته بود میدونستم که با شنیدن جواب رد از این رو به اون رو میشه ، برای همین رفتم حیاط پشتی و مشغول دانه دادن به مرغ و خروس‌ها شدم اما به لیلا سپردم که گوش وایسه.... ربع ساعتی گذشت که لیلا دوان دوان اومد طرفم: سلماا دختر کجایی که ببینی ام‌عمر خونه را گذاشت روی سرش وقتی فهمید که جواب رد بهش دادن کلی خط و نشان کشید و گفت که سلما بدبختتت میشه، مردی به هیبت و صولت و پول و اقتدار مثل عمر درکل عراق نمی‌تونه برا خودش پیدا کنه😆 عجب خودشیفته است این خاااله هااااجر ، فک کنم الان بره با عمر و باباش نقشه‌ای برای کشتنت بکشن و شایدم عمر یه حمله انتحاری بکنه 😂 به حرف‌های لیلا خندم گرفت و خوشحال بودم از اینکه خیال خاله هاجر راحت شد و رفت رد کارش.... اما نمی‌دونستم که این جواب رد کینه‌ای شتری میشه و‌... نزدیکای ظهر بود که طارق با یاالله یاالله گفتن وارد خونه شد ،میدونستم که حتماً کسی همراهش هست،از پنجره بیرون را نگاه کردم وای خدای من علی همراهشه، یه جورایی دلم گر گرفت، الآن دیگه میدونستم علی هم روی من نظر داره بیشتر هول شده بودم... خودم را انداختم آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم و خودم را مشغول کاری کنم شاید این هیجانات درونم فروکش کنه. از شانسم مادرم با عماد رفته بودند بیرون و من و لیلا ،خونه بودیم. طارق طبق معمول یه سرک کشید داخل آشپزخانه و گفت: به به سلما خانم، مادرکجاست که تو دست به کار پخت و پز میزنی؟😜 هول و دستپاچه گفتم: س س سلام ،رفتن بیرون طارق: خوب بهتر حالا بیا داخل اتاق مهمون، کارت داریم من: داریم!!! طارق: اره من و علی.... بیا تا مادر نیومده بدددو... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─