─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋
#پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_بیست_و_هشتم 🎬
به کوچه خودمان رسیدیم... چشمم به در خانهمان افتاد، خانهای که روزگاری پر از خنده و شادی و امنیت بود برایم، اما آن زمان که امنیت داشتیم قدرش را نمیفهمیدیم و مدام از سرخوش مینالیدیم و اکنون که امنیتمان لگدکوب استران داعشی شده بود، میفهمیدم که چه چیزی را از دست داده ام...
در خانه ما باز بود... مشخص بود که غارت شده و کسی هم ساکنش نیست... بوی مرگ از خانه به مشامم میرسید.
نگاه کردم لیلا شانههایش به شدت میلرزید و دانستم که چرا...... آخر خداااا چرااااا؟ به چه گناهی؟؟؟
ابو عمر در خانه را باز کرده بود و چون دید ما محوخانه خودمان هستیم، به زور ما را چپاند داخل خانه...
خاله هاجر روی حیاط بود تا چشمش به ما و ابوعمر افتاد گفت: اینها دیگر کیستند؟؟ از صبح غیبت زده که بروی مهمان بیاوری؟
ابوعمر خنده ای کرد و گفت: میهمان نیستند, کنیز خریدم برایت، دیگر نمیخواهد دست به سیاه و سفید بزنی و فردا هم با خیال راحت با بچهها برو به خانواده برادرت در روستا سر بزن و چندماهی هم آنجا بمان و نگران این نباش که من تنها هستم، این کنیزان با من هستند، و در حین گفتن این حرفها روبنده را از صورت ما کنار زد...
خاله هاجر داشت لبخند میزد از اینهمه مهرشوهرش که نسبت به او روا داشته...
تا چشمش به من افتاد خنده روی لبانش خشکید و به سمتم حمله کرد... با هر وسیلهای که به دستش میرسید بر بدن من بینوا میزد، موهایم را میکند با انگشتانش پوست سر و صورتم را میخراشید و فحش و ناسزا بود که نثار من و پدر و مادرم میکرد....
آخر به چه گناهی😭😭
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─