هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 شوقِ دیدار شوق زیادی برای رسیدن داشتند خسته‌ی راه بودند، گرد و غبار تمام صورتشان را پوشانده بود، از اینکه با وجود عمر بیشتری که داشتند از بین سایر دوستان‌شان آقا حمید آنها را برای این سفر انتخاب کرده بود به خود می‌بالیدند، ولی چون رنگ و رویی برایشان نمانده بود، خجالت می‌کشیدند وارد دیار عشق شوند، نیاز داشتند کسی دستی به صورتشان بکشد و گرد و غبارشان را بزداید، اما آقا حمید بدون هیچ توجهی به آنها خیلی با عجله قدم‌هایش را بلندتر برمی‌داشت و با سرعت بیشتری حرکت می‌کرد. در کنار جاده پیرمردی عراقی با صورتی آفتاب خورده و ریش‌های سفید با نگاه ملتمسانه‌اش قدمهای آقا حمید را سست کرد و ایستاد، برق شادی در چشم‌ کفش‌ها و لبخند رضایت بر لب‌های پیرمرد نشست. پیرمرد خم شد سمت کفش‌ها و گفت: الحمدلله امسال هم آقا مرا به خادمی پذیرفت، امسال اوضاع خوبی نداشتم و تنها دارائی‌ام اینهاست و با چشمهایش به واکس و فرچه اشاره کرد. پیرمرد کفش‌ها را برداشت و دمپایی‌ها را مقابل پای آقا حمید گذاشت. حالا یکی پیدا شده بود تا دستی به صورت‌ کفش‌های آقا حمید بکشد تا آن‌ها نفسی تازه‌کنند، کفش‌ها دیگر زیر دست‌های پینه بسته‌ی پیرمردِ عراقی حسابی نو شده بودند و رنگ و روی‌شان باز شده بود و خستگی راه از تنش‌شان درآمده بود، انگار دوپینگ کرده بودند و انرژی‌شان بیشتر شده بود و شوق مضاعفی برای زیارت داشتند، دل‌شان می‌خواست به جای راه رفتن پرواز کنند. آقا حمید رفت و با دو چای عراقی برگشت. اطراف پیرمرد شلوغ شده بود، پیرمرد کفش‌ها را تحویل داد و چائی را از آقا حمید گرفت، اما دیگر فرصت سر خاراندن نداشت چه برسد به نوشیدن چای. ✍ به قلم: مرضیه رمضان‌قاسم @taaghcheh