رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
**🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای سمیه دوباره کلاه رو رو سرم گذاشت و گفت _پس اهل شعر و
🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم (یاس) با ترس زیاد گفتم من به میل خودم نیومدم ولی دیگه چه فایده‌ای داره دیگه حتی اگه شوهرمم پیدام کنه فایده‌ای نداره شدم یه زن معتاد بی‌آبرو سمیه که نمی‌خواست این بحث رو ادامه بدیم گفت _وویی خیلی سرده یه دونه از اون شعرات دوباره بخون تا برگردیم خونه نمی‌خوام اخراج بشم باید انقدی پولدار بشم که حضانت بچه‌مو بگیرم نمیشه یکم بیشتر بمونیم با لحن محکمی گفت نه دیگه بسه تا خونه برسیم یه شعر بخون چشمم به آسمون افتاد تیره و تار بود مثل روزگار من بود برای سمیه نبود برای دل خودم می‌خوندم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ از بـــاغ مـــــی‌برند چــــراغـــــانـی‌ات کنند تا کـــاج جشن هـــای زمستانـــی‌ات کنند پـــوشـــانده‌اند «صبح» تـو را «ابرهای تار» تنهـــا به این بهـــانه کـــه بارانـــی‌ات کنند یوسف! بـــه این رهـا شدن از چاه دل مبند این بــــار مـــــی‌برند که زندانـــــی‌ات کنند ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی شایـــد به خــــاک مــرده‌ای ارزانی‌ات کنند یک نقطــه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطـــه‌ای بتـــرس که شیطانـی‌ات کنند آب طلب نکــــرده همیشـــه مــراد نیست گاهـــی بهانـه‌ای است که قربانی‌ات کنند ❤️❤️❤️❤️❤️ سمیه کمی تن صداش رو بالاتر برد و گفت _وای چه شعر قشنگی اصلاً فکر نمی‌کردم شعر خوندنم حس خوبی به آدم بده آخه دوره شعر و شاعری گذشته با ناامیدی گفتم ____آره و سمیه دوباره خم شد و کلاه افتاده از سرم را روی سرم گذاشت احساس می‌کردم غم همه عالم توی دل من جمع شده از محالات می‌دونستم که دوباره بتونم خانوادم رو ببینم توی خودم بودم که صدای مردی منو از عالم خودم بیرون کشید صدای همون مرد شیطان صفت بود که همراه مرد دیگری که پشتش به ما بود صحبت می‌کرد سمیه هول شده بود می‌خواست یه جوری مسیر رو تغییر بده برگرده که به قول خودش آقا مهران ما رو نبینه ولی دیر شده بود لرزش بدن من هم به خاطر سردی هوا هم به خاطر مصرف نکردن موادم بیشتر شده بود به وضوح می‌لرزیدم مهران با دیدن ما خنده روی لب‌هاش ماسید مرد روبروش رو کنار زد و سمت ما اومد... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**