رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی گذشته را آغاز کرده بودند و در مخیله شان هم نمی گنجید کسی در این گوشه کنارها از آن
🍃🍃🍃🌸🍃 فشردم. های های گریه هایم پیش اویی که مقصر اصلی ماجرا بود خبر از بی کسی منی میداد که بیگناه قربانی شده بودم . در اتاق باز شد و سمیرا با هول وارد شد اما با دیدنم پیش عمران عقب گرد کرد . توان از جانم رفته بود، کم کم زانوانم شل شد که دستانش تنم را بیشتر به خود فشرد و همان جا زیر پنجره روی زمین نشستیم . دیگر کنارش نماندم . به دیوار تکیه دادم و سرم را روی زانوانم گذاشتم، می توانستم روزها به حال خود ناله و فغان کنم اما صورت مسئله پاک نمی شد، آن گذشته دیگر به من باز نمی گشت ! -قراره هر وقت از اون روزا شنیدی همینجوری بزنی زیر گریه؟ پشت دستم را روی صورتم کشیدم. او چه می فهمید چه بر سرم آمده بود . -تقصیر برادرات بود، اونا شروع کردن من آدم دست گذاشتن رو ناموس کسی نبودم . تلخ شدم . -ولی گذاشتی... کلافه دستی پشت گردنش کشید . -نرو رو نِرو من ! به سویش چرخیدم . -چرا چون دارم واقعیتو میگم؟ چون زورت به داداشام نرسید اومدی دنبال من؟ مردش بودید از اونا حقتون رو می گرفتید من چیکارتون کرده بودم؟صدایم از پس بغض لانه کرده در گلویم بیرون می آمد . از جا بلند شدو با نوک انگشتانش به ساق پایم کوبید. درد نداشت اما به خیال خودش می خواست که مرا به خودم بیاورد . -من مردش نیستم؟ منو ببین! انگار توام مثل عماد تنت میخاره... من هنوز می تونم یکی رو دیگه رو هم بخارونما فقط این که تو مستقیم میری قبرستون نه بیمارستان، حواست به بالا پایین حرفات باشه . در برابرش ایستادم . -آره نبودید، چند بار بهت گفتم دست از سرم بردار، ولی تو داشتی یادگاری برای بهزاد می ذاشتی اونم رو گردن منی که به اسم کسی دیگه بودم. به من چه که خواهرت با این و اون می رفت حالا یکیشم داداش من... تاب نیاورد، انگشتانش با خشم یقه ی لباسم را گرفت و جلو کشید . -ببند دهنتو دختر . تلاشی برای رهایی از دست او نکردم . ابرویی بالا انداخت و بی رحمانه زبان گشود، هر چه تصویر خوب از او در ذهنم جای گرفته بود تک به تک محو شدند اون روزی که تو بغلم می لرزیدی یه لحظه هم دلم برات نسوخت چون به تنهاچیزی که می خواستم رسیده بود. همه گفتن دختر محمود خان و نمیتونی خام کنی اما کردم، انقدر احمق بودی که خودت با پای خودت رفتی جایی که بتونم دستمالیت کنم. توام کم از خواهر من نداشتی ! با صدایی لرزان هر چه بر سر زبانم می آمد بارش کردم . -آره حق با توعه، شماها خوبید، انقدر خوب که برادر به زن برادرش افترا می زنه، انقدر خوب که تو با دوست من شرط و شروط میذاری، شماها... دیگر نتوانستم خودداری کنم، دیوانه وار دستش را از یقه ام کنده و کنار انداختم . -شماها خوبید، لعنت به خوبیاتون و خودتون که منو بیچاره کردید آخه من چیکارتون داشتم؟ ! پشت به من کرده بود و چهره اش را نمی دیدم . صورتم را میان دستانم پنهان کرده بودم و با صدای بلند هق هق می کردم . -به کجا میخوای برسی با این حرفات؟ خونسردانه در پی حاصلم از این اشک ها بود؟ مگر باید به کجا می رسیدم؟ چرا کمی فقط اندازه ی بند انگشتی پشیمان نبود ! چند باری طول و عرض اتاق را بالا و پایین کرد و در نهایت مقابلم ایستاد . -اون رفیق احمقت داشت خرابت می کرد، می گفت ازت آتو داره گفتم زن منه پاش بد نرفته، آتو نداشت اما گفت پیدا می کنه بازم حرفم همون بود که نمی تونه از کسی که هیچ غلطی نکرده چیزی پیدا کنه، پیام آخرش که تو شل مغز خوندی داشته شرط می بسته می تونه . فین فینی کردم . -صبح چی؟ زنگ زدم گفتی پشت خطیته؟ ادامه دارد.... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸