📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش سوم از ظاهر خانه برمی‌آمد که دو زوجِ جوان توی دو طبقه‌ی این خانه ساکن بوده‌اند؛ با چند تا بچه‌ی کم‌سن‌وسال‌. وسایل بازی بچه‌ها، گهواره و تخت‌های بچگانه، یک اتاق مخصوصِ بچه که توش کلی لباس و کفش بچگانه بود و نقاشی‌ها و مقواهایی که همه‌جا حتی روی لوستر خانه هم نصب شده بود، نشان می‌داد که توی این خانه، خوش‌به‌حالِ بچه‌ها بوده. زنانِ خانه هم گویا کدبانو بوده‌اند. بیست‌سی‌تا شیشه‌ی ترشی و کلی گیاهِ خشک‌شده‌ی تر و تمیز، توی راه‌پله بود. ساعتِ کنار در ورودی، روی یک ربع به نُه، ایستاده و شیشه‌های در و بعضی از پنجره‌های ورودی خانه ریخته بود. ساعت را احتمالا موج یکی از انفجارهای نزدیک، از کار انداخته بود. درست توی قلب خانه، یک اتاقِ امن بود. اتاقِ امن، یعنی جایی که نشود از بیرون، تحرک آدم‌های توش را تشخیص داد. یخچالِ خانه هم به برق بود و آدم‌هایی که قبل ما، توی خانه پناه گرفته بودند، چیزهایی برای خوردن، توش جا گذاشته بودند. فرهاد از زیر یکی از مبل‌ها یک کلاش و چند تا نارنجک کشید بیرون. خودش قبلا این‌ها را گذاشته بود آن‌جا. اسلحه را با خودش برد و نارنجک‌ها را گذاشت پیش من؛ برای لحظه‌ی مبادا. رفت که دو تا از دوستان‌مان را پیدا کند و برگردد. توی آن خانه، وسط آن لوکیشنِ آخرالزمانی، تنها ماندم. در و پنجره‌هایی که از قبل باز بوده را باز نگه داشته بودند که زیر رصد پهپادها، شکل ظاهری خانه تغییری نکند. بادِ پاییزی هِی این درها را به هم می‌کوبید و چیزهای توی خانه را تکان می‌داد؛ عادتِ بدِ بادها! اوهام، مثل قطره‌ی جوهری که توی لیوانِ آب می‌افتد، آرام اما پیش‌رونده، توی ذهنم منتشر می‌شد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا