📌 #لبنان
سالشمار مقاومت!
بخش چهارم
۱۹۹۶: نیروهای اسرائیلی در مثلثِ عدیسه، ربثلاثین و کفرکلا، چندین روز تحت فشار را میگذرانند. درگیری با اسرائیلیها در این نقطه شدت میگیرد. مصطفی بدرالدین، در این سال میدرخشد. او هربار با شنیدن خبر شهادت نیروهای حزبالله، به مواضع اسرائیل، کاتیوشا میزد.
۱۹۹۷: اسرائیلیها پهپادها و نیروهایشان را برای شناسایی به روستای انصاریه میفرستند. هکرهای مقاومت، دوربین پهپادها را هک و مسیرِ عملیات نیروها را شناسایی میکنند. روز عملیات اسرائیلیها، همهچیز برای مرگشان آماده بود. مینها و رزمندگان مسلح با هم عمل کردند و منطقه برای نیروهای اسرائیلی به جهنم تبدیل شد. ۱۲ تا ۱۸ نیروی ورزیدهی کشته و مجروح را هلیکوپتر اسرائیلی به اراضی اشغالی برد. روزنامههای جهان اسرائیل را مسخره کردند؛ یک شکست روانی بزرگ برای اسرائیل.
۱۹۹۸: تاسیس السرایا اللبنانیه لمقاومه احتلال الاسرائیلی.
در همین سال، ۶۰ اسیر و پیکر ۴۰ شهید به خانه برمیگردند. هادی نصرالله هم بین بازگشتگان است. او و سه نفر دیگر سال ۱۹۹۵ به شهادت رسیدند.
۱۹۹۹: اسرائیل از منطقه جزین عقبنشینی میکند.
۲۰۰۰: آزادسازی جنوب لبنان. پرچم لبنان در ناقوره بالا میرود. مقرهای جاسوسها و نیروهای امنیتی لبنان، نابود میشود. مردم محلی به مناطق آزادشده برمیگردند.
دومین انتفاضه فلسطین در این سال اتفاق میافتد.
۲۰۰۳: تجربه مقاومت به عراق منتقل میشود و مقاومتِ عراق، شکل میگیرد.
۲۰۰۴: تبادل اسرا. شیخ عبدالکریم عبید و حاج مصطفی دیرانی در میان آزادشدگان هستند.
در این سال پهپاد مرصاد یک، ۱۳ دقیقه بر فراز فلسطین اشغالی پرواز میکند.
۲۰۰۶: در عملیات وعدهی صادق، دو اسرائیلی اسیر و ۸ نفر کشته شدند.
جنگ ۳۳ روزه در همین سال اتفاق میافتد. معادلهی حیفا و بعد از حیفا، چند روز بعد جنگ مطرح میشود. سیدحسن اعلام میکند هربار که ضاحیه را بزنید، حیفا را میزنیم و هربار که بیروت را بزنید، تلآویو را میزنیم.
حزبالله در جنگ پیروز میشود.
۲۰۰۸: چهل و چند سال زندگیِ پرحادثهی حاجعماد با شهادت در دمشق به پایان میرسد...
ادامه دارد...
محسن حسنزاده
@targap
پنجشنبه| ۱۶ اسفند ۱۴۰۳| #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
جانبازان پیش از معرکه
بخش اول
چند روز دیگر میشود شش ماه. شش ماه است که چهرهها را، رنگها را و نور را فقط خیال کردهاند.
رنگها دارند توی ذهنشان به کلماتی بیروح تبدیل میشوند.
زهرا، دخترِ ششسالهٔ مردی که هنوز بعد ششماه، باندهای سپید، صورتش را پوشاندهاند، شیرینزبانی میکند: "بابا که لباس میپوشه، من رنگشُ بهش میگم..."
مردِ جوان، یک تیشرت سیاه پوشیده که به ترکیب سپید صورتش میآید. همسرش، با هر لقمه، لبهایی را که بخیهها کمی بسامانش کردهاند، پاک میکند.
پشت میز دیگری، دختری خردسال دارد با پدرش عکس میگیرد. دو تا چهره توی قابِ گوشیِ مادر جوان خانواده است: چهرهٔ معصوم دخترکی زیبا و صورتی که زخمهای پرشمارش به هم آمدهاند. مرد میگفت چند ماه است که فقط سایهای از چهرهٔ دخترم را میبینم. جزئیات چهرهٔ دخترک را باید مثل ذکر هرروز تکرار کند که دیرتر از یادش برود.
میهمانانِ این افطاری، همه مجروحانِ پیش از جنگاند؛ مجروحان ماجرای پیجرها: نبرد آتش با چشمها و دستها.
این اولینبار است که خانوادگی دور هم جمع میشوند.
همیشه پای جنوبیها در میان است. یک خانوادهٔ جنوبیِ دور از وطن، هر سال، نذر افطاری داشتند و امسال، میهمانان افطاری از همیشه خاصترند. علاء و دوستانش، تصمیم میگیرند چند خانواده از خانوادههای مجروحان پیجر را دور هم جمع کنند. هرکس تلاشش را برای میهماننوازی میکند. هر طرف که توی کافه سر بچرخانی، اسمی از علیبنموسیالرضا میبینی. آثار آستان، در و دیوار کافه را تزئین کرده. یکی هدیهای را تقبل کرده و یکی آخرین کتابی که از سیدحسن، چاپ شده و...
میز به میز به تماشایشان مینشینم. اینجا، توی این کافهٔ سبزآبی، سیچهلنفرند اما توی سرتاسر این جغرافیا، هزار هزار نفرند؛ هزار هزار چشم و دست.
این چشمهای سپید و آن جای خالی انگشتها، نشاناند. خدا نشاندارشان کرده تا بیهیچحرفی، بشناسیشان: ملائکهٔ مسوِمین.
جوان بیستویکیدوساله، کنار همسر هجدهنوزدهسالهاش نشسته. یک چشمش را به کلی از دست داده و چشم دیگرش، تارِ تار میبیند. سه ماه قبل انفجار پیجر، با هم آشنا شده بودند. نه به دار بوده و نه به بار که انفجار پیجر، ترکیب چهرهی مرد جوان را به هم میریزد. و حالا سه هفته است که رفتهاند به خانهٔ بخت. تردید؟ دخترِ جوان، لحظهای تردید به دلش راه نداده.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده
@targap
شنبه | ۲۵ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
جانبازان پیش از معرکه
بخش دوم
جایی کنار کافه، سجدهگاهِ میهمانان شده است. مگر نه این که شرفالمکان بالمکین. خودم را توی صفِ نمازشان جا میدهم. هنا سجدوا... اینجا سجده کردند...
بعد نماز، مردِ جوان دیگری را کمی از خانوادهاش دور میکنم. مینشینیم سر میز دیگری تا بچههاش خاطره روزی را که انفجار پیچر، چشمهای پدرشان را گرفت، دوباره با جزئیات به یاد نیاورند. مرد، جوری جزئیات لحظه واقعه را به یاد دارد که گویی، زمان در آن لحظات، در کندترین حالت ممکن، برایش گذشته. مرد، عینک دودیش را برمیدارد. چشمهاش سپیداند. انگار خدا، جایی از زندگیش دست کشیده بود روی چشمهاش: دیگر بس است؛ آن بیرون هیچ خبری نیست؛ روزنِ دلت را میبندم که فقط در اقیانوسِ درونت سیر کنی؛ سیر انفس.
مرد، بعد انفجار، لحظهای برای آخرینبار چهره بچههاش را میبیند و بعد، چراغِ دنیا خاموش میشود. میگوید دلم فقط برای دیدن چهره بچههام تنگ میشود؛ چهرههایی که ممکن است فراموششان کنم اما دو تا چهره هست که جایی از ضمیرم حک شده؛ طوری که هیچوقت فراموششان نمیکنم: سیدحسن و سیدالقائد.
آهای آقای جامی! ما امتحان کردیم؛ از دل نرود هرآن که از دیده برفت...
مرد میگوید حسرتش این است که توی جنگ، سلاح به دست نگرفته، که دیگر نمیتواند برگردد به میدان آموزش اما امیدش این است: خدا چشمهام را گرفته، زبانم را نه؛ شاید قرار است اقتدا کنم به میثمِ تمارِ علیبنابیطالب؛ که حرف بزنم؛ که حسرتم را فریاد بزنم؛ که آتش دلم به دلهای دیگران سرایت کند. مگر نه این که خرمافروشِ علی(ع)، زبانش بیشتر از شمشیر، حق را آشکار کرد؟
میگویند حسی از حواس پنجگانهٔ آدمیزاد که کم شود، حسهای دیگرش بیشتر جان میگیرند و این آدمها، با رایحهی بهشت آشناتر شدهاند تا دیدنیهای دنیا.
مینشینم کنار مرد دیگری. میگوید ما دستمان روی ماشه بود و چشمبهراه معرکه بودیم که ماموریتمان عوض شد. کوسِ جنگ، با صدای انفجار پیجرها، با بوی خون و باروت، پیچید توی شهر و ما را از خط مقدم برگرداندند با جای خالی انگشتی که قرار بود ماشهای بچکاند. مرد میگوید از سالها قبل توی روضهها به خدا میگفتم: "خدایا من نه علیاکبرم، نه قاسم. من را با جانبازی امتحان نکن. من تحملش را ندارم. چشمهام را از من نگیر..."
میگوید خدا دقیقا با همان چیزی که از آن میترسیدم، امتحانم کرد: "خدا میخواست بگوید من آستانهٔ تحمل تو را، خود تو را، بهتر از خودت میشناسم. صبوری کن! که من صابران را دوست دارم..."
میگوید لحظهٔ انفجار، دو بار بلند "آخ" گفتم و به خودم آمدم: "آخ؟ آخ مگر به فریاد میرسد؟ الان وقت استغاثه است..."
او هم چشمهاش را پس داده به خدا و درست بعد دیدن آن نور نقرهای، دلش بیناتر شده. وسط حرفهایمان، جانبازِ دیگری که صدایمان را شنیده، با عینک دودی، میآید نزدیک مرد. میپرسد صدایم را میشناسی؟
لحظهٔ غریبی است. آنها دیگر صدا را بیشتر از تصویر، میشناسند.
همسر مرد آن سوی میز نشسته. مرد اشاره میکند به آن زنِ صبور. میگوید برادر همسرم توی جنگ جدید شهید شده. دو هفته قبلش، پدرش را از دست داده و قبلترش، خانهمان را موشکها ویران کردند اما کلمهای گلایه از او نشنیدهام.
میهمانی تمام میشود. "رجالالله" دستشان را میگذارند روی شانهٔ کسی از اعضای خانوادهشان و یکییکی و دو تا دو تا، مثنی و فرادی میروند. دمِ رفتن به یکیشان میگویم آینده را چگونه میبینی؟ معطل نمیکند: روشن است...
دارم به تاریکیِ پشت آن مژگانِ سوخته، به تاریکیِ روشنِ پشت آن پلکها فکر میکنم؛ تاریکیِ روشن: یخرجهم من الظلمات الی النور...
رجالالله میروند؛ و نور الحق مرکبهم...
محسن حسنزاده
@targap
شنبه | ۲۵ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
محمدعلی
روزی که مهمان مادرت شدیم، تازه دو روز بود که پیکرت را پیدا کرده بود. از بین خروارها خاک و آجر و سنگ و آهن، تکههای پیکر بیسرت را بیرون کشیده بود؛ با دستهای خودش... از بوی عطرت فهمیده بود؛ بویی مخصوص که تا آن روز استشمامش نکرده بود.
موشک در منطقه محیبیب به ساختمان حزبالله خورده بود و همه چیز را کن فیکون کرده بود. رفقایت آن طرفتر را میگشتند. میگفتند وقتی موشک خورده اینجا بودهای و نماز میخواندهای. مادرت ولی چند متر آن طرفتر پیدایت کرد: از بوی عطرت. تو پسر دومش بودی که شهید میشدی و او با بوی عطر بیگانه نبود.
آجرها و سنگها را کنار زد. رد خون دستهایش به خورد خاک رفت. رسید به پیکرت، به سجده افتاده بر سجاده، بیسر... اشکها بیامان سر خوردند روی صورتش. دست گذاشت به پیکرت. دلش میخواست بغلت کند. دو سه ماهی از شهادتت میگذشت. دلش تنگ شده بود برایت. دستش را گذاشت روی بدنت و ناباورانه دید که تکههای پیکرت نقش زمین شد. بلند گفت: "حمدلله" و اشکها دوباره بیامان آمدند. شهادت بچههایش را خودش خواسته بود. با عباس ازدواج کرده بود چون عضو مقاومت بود، تو و علی را تربیت کرده بود تا عضو مقاومت شوید و برای شهادتتان دعا کرده بود.
سجاده پاره پارهات را برداشت. مشتهایش را پر از خاک تبرکی کرد. قرآن پاره و خاکیات را که قبل از نماز برای آخرینبار خوانده بودی، بست، روی چشم گذاشت؛ و بلند شد. پارههای جگرش را، تو را، میبردند برای آزمایش دیانای و خودش با دسته گل آمد فرودگاه، به استقبال ما. روزی که مهمانش شدیم، تازه دو روز بود که پیکرت را پیدا کرده بود.
حالا جمعه، تشییع همان پارههای جگر است؛ تشییع توست محمدعلی. میرود تا تو را روی تکههایی از قلبش دفن کند: طبقه بالای مزار علی؛ برادر شهیدت. آنجا زیر عکس بزرگ سیدالقائد، در روضه الحورای بیروت.
دعایمان کن محمدعلی...
شبنم غفاریحسینی
ble.ir/jarideh_sh
پنجشنبه | ۳۰ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
من مدیر این جنگم!
فرض کن همینطوری که توی لوور ایستادهای به تماشای شامِ آخر داوینچی، "سنت پیتر" از توی قاب، چاقوش را بگذارد کف دستت!
من از اول این سفر، هرجا خوابی شنیدهام، آرام از کنارش گذشتهام. راست و حسینی، وزنِ خواب توی ذهنم کم است. قبلا فکر میکردم ماها مگر توی بیداری همهچیزمان روی حساب و کتاب است که حالا خوابمان را بگذاریم روی ترازو؟
اما خب، بعضی از خوابها مثل همان شامِ آخرِ اول متناند؛ یکسرشان توی خیال است و یکسرشان توی واقعیت. از این گذشته، دوستِ جدید لبنانیام، دکتر ترمس، چند وقت قبل میگفت، قبل از جنگ، ماها اهل دور هم جمع شدن بودیم؛ چای مینوشیدیم و قلیان میکشیدیم اما حالا که شهید دادهایم، شبنشینیهایمان به "محفلِ خوابها" تبدیل شده؛ هروقت دور هم جمع میشویم، هرکس خوابی تعریف میکند از عزیزِ جمع که حالا پشت اسمش یک "شهید" اضافه شده.
خوابها، اینجا ماموریت دارند که آبی بریزند روی آتش دلتنگیها، که آدمها با یادآوریشان دوری عزیزشان را بیشتر تاب بیاورند.
چقدر حرف زدم؛ محضِ مباح کردن تعریف یک خواب!
اینها را امروز دوستی برایم تعریف کرد.
بسمالله!
جنگ که شروع شد، حتی غیرنظامیها هم دوست داشتند بروند جنوب. علی و چند نفر از دوستهاش هم دل توی دلشان نبود که بگذارند برود...
ادامه در مجله راوینا
محسن حسنزاده
@targap
پنجشنبه | ۳۰ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
📌 #روز_قدس
روز قدس بیروت
از آخرینبار که صدای انفجار شنیده بودم، که دود غلیظ پساانفجار با نفسهای سطحیم گلوم را سوزانده بود، که خردهشیشههای درخشانِ روی آسفالت خیابان، زیر پاهام قرچقرچ صدا داده بود، که سوختنِ نقطهی سرخ توی نقشهی بیروت را روی زمین میدیدم، ماهها گذشته بود؛ تا امروز...
قرار بود مردم توی مدرسهای در منطقه الحدث، برای روز قدس، دور هم جمع شوند که اسرائیل الحدث را نشانه گرفت. سه تا بمب صوتی -غارهی تحذیریه- و بعد یک انفجار سنگین الحدث را لرزاند...
ادامه روایت در مجله راوینا
محسن حسنزاده
@targap
جمعه | ۸ فروردین ۱۴۰۴ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
دفترچهی خاطراتی که از آینده آمده بود...
بین من و علی، حائلی بود؛ شاید از جنس احترام. با مادرش راحتتر بود انگار. با من خوش و بش میکرد اما مادرش را در آغوش میگرفت.
ده روز قبل واقعه اما آمد پیش من. میدانستم که نرفته سر امتحاناتِ پرستاری. میدانستم که آنقدر اصرار کرده که بالاخره راضی شدهاند ببرندش توی منطقه نظامی.
آمد پیش من و بغلم کرد. سرش را گذاشته بود روی سینهام و با دستش، پشت شانهام را نوازش میکرد. تهِ دلم خالی شد. ناخواسته گفتم: "بابا مراقب خودت باش..."
سرش را از روی سینهام برداشت. نگاهم کرد: "بابا من دارم واسهی خدا آماده میشم..."
ادامه روایت در مجله راوینا
محسن حسنزاده
@targap
شنبه | ۹ فروردین ۱۴۰۴ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
پس از پنجاه سال
مادر ابراهیم میگفت بعدِ آتشبس، راه که باز شد، رفتند پیِ پیکر پسرم. پیداش کردند؛ با اسلحهاش و چند تا کتاب. کجا؟ خط مقدم درگیری...
چمران، هنوز "پس از پنجاه سال" دارد با کلماتش، دلِ جوانهای بیست و چندسالهی مجاهد را میبرد...
"ای حیات! با تو وداع میكنم، با همه مظاهر و جبروتت"
محسن حسنزاده
@targap
یکشنبه | ۱۰ فروردین ۱۴۰۴ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهید_زاهدی
حمله به سفارت و پایان دکترین “ساختمان بغلی”
بعدازظهر روز ۱۳ فروردین، در آشپزخانهی دفتر به همراه میلاد (ایرانی)، مهدی (لبنانی) و حسینین (سوری) نشسته بودیم و دربارهی آداب روز طبیعت در ایران صحبت میکردیم که پیامی از علیرضا آیتی، معاون سفیر ایران در دمشق، دریافت کردم.
پیام را باز کردم. فیلمی ۱۲ ثانیهای بود که از پنجرهی اتاقش در سفارت گرفته شده بود؛ ساختمان بغلی سفارت در حال سوختن بود. چند پیکر در خیابان در میان شعلهها میسوختند و صدای فریاد و جیغ از همهجا بلند بود.
بلافاصله فیلم بعدی رسید. در آن، علیرضا گفت: «حسین، ساختمان بخش کنسولی رو زدند!»
ساختمان کنسولگری ایران محل مراجعهی بسیاری از مردم برای انجام امور اداری بود. این ساختمان چهار طبقه داشت: طبقهای به بخش کنسولی سفارت اختصاص داشت، یک طبقه منزل صاحب ساختمان بود، طبقهی سوم محل زندگی سفیر ایران، و طبقهی چهارم میهمانسرای سفارت بود.
در همان لحظه که فیلم را هضم کردم، اولین نگرانیام علیرضا (اکبری)، فرزند سفیر، و حاج خانم (همسر سفیر) بود؛ چون آنها تنها در منزل بودند و معمولاً سفیر تا آخر شب در دفتر کارش میماند.
دستپاچه شدم. گوشی را برداشتم و با سفیر تماس گرفتم؛ خطش مشغول بود. چند بار تلاش کردم، فایدهای نداشت.
با حسین افشار تماس گرفتم. در حالی که گریه میکردم گفتم: «حاجی، ساختمان سفارت رو زدند!»
حسین گفت: «مطمئنی؟»
گفتم: «بله، تصاویرش رو دیدم.»
در حال صحبت با حسین بودم که دیدم یک خبرگزاری “همهچیزدان” که حتی مدعی زنده بودن سید حسن نصرالله هم بود، در خبری غیرواقعی اعلام کرد:
«حملهی رژیم صهیونیستی به ساختمان کناری سفارت ایران در خیابان المزه دمشق»
داشتم سکته میکردم. بوی لاپوشانی به مشام میرسید.
به حسین گفتم: «مگه میشه این رو هم نادیده گرفت؟»
در همان لحظه، زیرنویس شبکه خبر دقیقاً همین جمله را تکرار کرد.
به حسین گفتم: «حاجی، من میدونم این ساختمون، خاک ماست؛ کنسولگری و منزل سفیره. نمیشه حمله به خاک رو انکار کرد.»
حسین گفت: «به خدا توکل کن و خبر رو منتشر کن.»
دمِ هادی قاسمی گرم که خبرگزاری دانشجو را واقعاً آزادمردانه در خدمت روایت صحیح از “طوفان الأقصی” قرار داد.
با عکسی که صابر (ایرانی) از بالای ساختمانِ در حال سوختن گرفته بود، -که تابلوی ساختمان سفارت و پرچم ایران هم در آن مشخص بود- خبر را در خروجی خبرگزاری قرار دادم:
«حمله جنگندههای رژیم صهیونیستی به ساختمان سفارت و منزل سفیر ایران در سوریه»
دقایقی بعد، زیرنویسها و تیترها تغییر کرد.
سوار ماشین شدم و به همراه دو برادر دیگر، خودم را به دمشق رساندم، برای روایتِ خانهخرابی.
وقتی به محل رسیدیم، پیکرها را یکییکی بیرون میآوردند:
پیکر حسین اماناللهی…
لباسهایش را در آغوش گرفتم.
پیکر ابو مهدی…
و شهید والامقام حاج رحیمی…
خدایا، چه خونی از ما ریخته شد.
شهید حاج ابو مهدی همیشه سید حسن را «بابالجنه» خطاب میکرد.
حالا جمعِ بهشتیشان در اعلی علیین است.
دفاع دلیرانه از حرم اهلبیت علیهمالسلام، به شهدای عزیز ما توفیق دفاع از اقصای امت را داد.
بخشی از کتابی که نوشتهام و نامش را «آدمهایی که شما نمیشناسید» گذاشتهام.
این آدمها اگر نبودند، کسانی با دکترین «ساختمان بغلی»، حتی حمله به خاک را هم…
حسین پاک
t.me/hossein_pak69
چهارشنبه | ۱۳ فروردین ۱۴۰۴ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
قصهی گیسوی تو...
یک؛ دست کردم توی شبِ موهات. بوسیدمش. بوییدمش. و خوشبهحال گرهِ دور موهات که همیشه بخشی از وجود تو را در آغوش گرفته...
موهای بلندت را دوست داشتی. نمیدانم چند ماه قبل بود. از ماموریت برگشته بودی. موهات بلند شده بود. سپردیش به دست دوست آرایشگرت و با یک دسته مو برگشتی خانه. نگهش داشتی.
حتی چند ماه قبل که فهمیدی بمبها خانهات را ویران کردهاند، خودت را رساندی به خانه، حفرهای وسط آوارها پیدا کردی و رفتی تو. بغلت مگر چقدر جا داشت؟ چند تا از وسایل شخصیت را با خودت از زیر آوارها آوردی بیرون؛ و موهات را.
دو؛ اسلحهات را برایمان آوردند. حرارت، فلز اسلحه را از فرم انداخته بود. روی آن ارتفاع، با بمبهای فسفری، به استقبالت آمده بودند. قبل رفتن، گفتی دلت میخواهد هزار تا فیلتر، ناخالصیهات را پاک کنند؛ پاکِ پاکِ پاک. پدرت گفت اینقدر پاک که تو میگویی، بی خون دادن نمیشود.
آتشِ بمب فسفری را آب خاموش نمیکند. آب... لابد تشنه بودی.
این ترکیب شیمیایی منحوس، گاهی تا مغز استخوان آدمها را میسوزاند. ببین چگونه آن فلز سخت را ویران کرده. بمب فسفری در برابر گوشت و خون؟ در برابر تارهای لطیف موهات؟
یاسر! از پیکرت برایمان هیچ نیاوردند. خاکسترِ تنت، با خاکهای سرخ جنوب مخلوط شد تا بهار که آمد، با گلها برویی.
گفتند مفقودالاثری. مفقودالاثر؟ نه! ما هنوز موهات را، بخشی از وجودت را، اثرت را توی خانه داریم.
سه؛ موهای تو خرمایی و شهر دل من بم
آشفته مکن موی که بم زلزلهخیز است
پینوشت: برای شهیدِ معرکه، یاسر محمدعلی الکاشی
محسن حسنزاده
@targap
سهشنبه | ۲۸ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
حسین عطوی
در تیر ۲۰۱۴، یکی از جلسات دادگاه نظامی لبنان را به یاد دارم؛ جایی که حسین عطوی را به «جرم» شلیک موشک به سرزمینهای اشغالی محاکمه میکردند. نه یک نوجوان خام بود و نه جوانی تندرو؛ مردی متین، مقاوم و اهل دانش، دکترا در مطالعات اسلامی، روزنامهنگار سابق و استاد دانشگاه.
حسین در خانهای مقاوم بزرگ شد، اهل الهباریه در جنوب لبنان، همانجا که مادرش در ۹ سالگیاش با گلوله صهیونیستها شهید شد و پدرش با دستانش
پیکرش را جمع کرد. او بعد از اشغال ۱۹۸۲، به صفوف مقاومت پیوست.
سالها هر بار که صدای موشکی به سمت دشمن بلند میشد، عطر عطوی در هوا میپیچید. ژانویه ۲۰۲۴، پهپادی در کفرکوبا ماشینش را زد، ولی جان سالم به در برد. دوباره هدفش گرفتند، باز هم نجات یافت. سومین بار هم زنده ماند؛ انگار عمرش برای مقاومت نوشته شده بود.
حسین عطوی را هرگز از نزدیک نمیشناختم، اما حضورش، ایستادگیاش، برایم امید و دلگرمی بود. فقط دانستن اینکه هنوز آنجاست، در مرزها، در کمین دشمن و خستگیناپذیر، کافی بود برای دلگرم ماندن.
امروز اما خبر شهادتش رسید؛ در خودرویی در راه بعورتا هدف قرار گرفت و آسمانی شد. معلم، اندیشمند، مقاوم… تا آخرین نفس وفادار به راهش ماند.
حسین پاک
t.me/hossein_pak69
سهشنبه | ۲ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
محمدحسین عظیمیدر بازداشت حزبالله.mp3
زمان:
حجم:
33.83M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 در بازداشت حزبالله
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا