📌
#لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش چهارم
فرهاد که رفت، روی یکی از مبلهای اتاقِ وسطِ خانه، دراز کشیدم. انفجارها پیدرپی زمین و خانه را میلرزاندند. تا هفتتاش را شمردم و خوابم برد.
تا فرهاد برگردد، نزدیک غروب شده بود. بچههایی که رفته بود پیشان، توی خانهشان نبودند؛ نگرانشان شدیم اما خب، شب کاری از دست کسی برنمیآمد.(روز هم!) دوربینهای حرارتی، همین ۳۷ درجه حرارتِ ناقابل را آلت قتاله میکنند.
تلویزیون را به لطف صفحاتِ خورشیدیِ روی سقف خانه، روشن کردیم. صوت محزونِ عربی داشت دعای کمیل میخواند: و من کادنی، فکده...
وقت نماز مُهر پیدا نکردیم؛ توی خانه، هم نشانههای شیعه بودن را میشد دید و هم نشانههای سنی بودن را.
شب را توی شبکههای خبری میچرخیدیم. وسط اخبار، همانجایی که یک سرباز، نزدیکِ ورودی صیدا نگهمان داشت که:"توی لاین مخالف، از آنطرفش بروید نه اینطرف" را داشت نشان میداد(با اصلِ توی لاین مخالف رفتنمان مشکلی نداشت!)
یک ماشین را دقیقا همانجا زده بودند و چند نفر شهید و مجروح شده بودند. زیرنویس الجزیره هی مینوشت که طی سه روز گذشته، ۴۷ نفر در غزه شهید شدهاند.
تصاویر، دردناک بودند. بدنهای بیجانِ زیر آوارمانده را توی تصاویر نشان میدادند. آدمیزاد خودش را میگذارد جای آن بدنها؛ که اگر این ساختمان را بزنند، من کجای این آوارها میمانم؟
شب، کش آمد؛ خیلی. ساعت نداشتیم. بدون ساعت، انگار زمان یک عنصرِ سیال است که هرقدر دلش بخواهد کوتاه و بلند میشود. شب، بالاخره رفت.
صبح، صدای چند ضربه به درِ ورودیِ پایین، بیدارمان کرد. کلاشهایمان را برداشتیم و آرام از پلهها رفتیم پایین. وسط راهپله، پنجرهای بود با چشماندازی محدود از شهر متروک. خبری نبود. دوستانمان را صدا زدیم، جوابی نیامد. از دور، صدای شلیک پیاپیِ اسلحه سبک میآمد. وسط آن تعلیق، هزار جور فکر و خیال میآید به سر آدمیزاد: نکند، اشغالگرها، وقتی ما خواب بودیم پیشرَوی کردهاند و این صداها، صدای درگیری زمینی است.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎
بلــه |
ایتــا |
ویراستی |
شنوتو |
اینستا