📌
#لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۵
به بيروت كه رسيديم شب شده بود ديگر. بیروت را دوست داشتم. شهری که سالها در ضاحیه آن زندگی کرده بودم. از کنار بیروت گذشتیم. قرار نبود به ضاحیه برگردم. باید به سمت شمال بیروت یعنی "جبیل" میرفتم... به خانه پدری. جبیل همان "بنتجبیل" نیست. جبیل شهری ساحلی و مسیحینشین در غرب لبنان است و بنتجبیل شهری شیعهنشین در جنوب لبنان. هنوز هم نمیدانم که چطور ما سر از جبیل درآورده بودیم؟ شهری که اکثریت آن با مسیحیان است و اقلیت آن شیعه. در روستای مادری من اکثریت مسیحی هستند. شاید هم روزی همه شیعه بودهاند. نمیدانم. اینقدر که تاریخِ جغرافیای من پر است از حکایتهای تلخ. سالهای سال زیر تازیانه و قتل و کشتار حتی به دین و مذهب ما هم رحم نکردند. ما شیعیان جز خدا کسی را نداشتیم. مسیحیان صلیبی ما را به جرم مسلمان بودن میکشتند و عثمانیها به جرم شیعه بودن. نمیدانم... شاید جبیل هم روزی شهری شیعهنشین بوده و حالا شیعیان در اقلیتاند. مثل شهر "جزین" که حالا اکثریت شهر مسیحیاند و روزی محل تولد "شهید اول" بوده است. باور میکنی؟ پدربزرگم یکبار برایم گفت. گفت در زمان یکی از همین حاکمان عثمانی وقتی مردم از قحطی شکایت میکنند پاشا میپرسد آیا تا به حال مادری فرزندش را از گرسنگی خورده؟ وقتی که گفتند نه گفت پس هنوز دچار قحطی نشدهاید.
سرم را تکان میدهم. نمیخواهم تاریخ را ورق بزنم. دلم نمیخواهد تاریخ قبل از مقاومت را بدانم. تاریخی که پر از درد و رنج شیعیان است. برای من همه چیز با مقاومت شروع میشود. عزت ما... عزت شیعیان. شاید حالا بهتر بدانی چرا جانمان و جان فرزندانمان را فدای مقاومت میکنیم. برای ما همه چیز با مقاومت شروع میشود.
جبیل از جاهای دیگر امنتر بود. یاد جنگ ۳۳ روزه افتادم. جنگ ۳۳ روزه من بچه بودم. از پنجره خانه کوچکمان میدیدم که آوارهها از جنوب به روستای ما آمده بودند و روز رفتن آنها را هم خوب یادم مانده است. با شادی میرفتند. هلهله میکردند. مادرم میگفت پیروز شدهایم. حالا باورم نمیشود که خود من هم جزء همانها هستم. ریحانه تشنه بود. این بار چندمی بود که آب میخواست و من تازه یادم افتاده بود آب با خودمان نیاوردهایم. از خانه که بیرون زدیم فقط جانمان را برداشتیم و حالا یکی یکی به یاد چیزهایی میافتادم که باید بر میداشتیم. شیر خشک. پوشک بچه. از همه مهمتر آب. برای نماز کنار مسجد اهل سنت نگه داشتیم. یکی از خواهرهایم هنوز روزه بود. و لبهایش خشک شده بود. مردم با اينكه همه در يك شرايط بودند اما به هم كمك میكردند. نمیدانم چه کسی آب به ما داد. اما خیالم راحت شد که تا جبیل مشکل آب برای بچهها نداریم. چند لقمهای که برداشته بودم فقط سهم بچهها شد. خودمان گرسنه ماندیم. وقتی به ساعتم نگاه کردم؛ باید ساعتها قبل به جبیل میرسیدیم و حالا به وسط راه هم نرسیده بودیم.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب
#لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ |
#همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎
بلــه |
ایتــا |
ویراستی |
شنوتو |
اینستا