📌 روایت مشهد بخش ششم - با منی؟ من توی باغم توی ارومیه کار می‌کردم که خبر آوردند. بیلم را گذاشتم توی خاک، پیراهن مشکی و پرچمِ کوچکِ عزای حسین را برداشتم و رفتم قم. الان هم خودم را رسانده‌ام این‌جا؛ مشهد. انگار منتظر است که سرگذشتش را بپرسم. چشم‌های روشنش با همان کلمه‌ی اول قرمز می‌شود. می‌گوید این روزها فقط غم از دست دادن داریم اما نگرانِ به هم ریختن حال و روز ایران نیستیم. می‌گوید اما اگر کسی بخواهد به ایران‌مان چپ نگاه کند، بیلم را برای همیشه می‌گذارم توی باغ و اسلحه به دست می‌گیرم و جانم را می‌دهم. - تو از کجا آمده‌ای؟ ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا