🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کتاب‌ها رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.‌ پشت دَر اتاق علی ایستادم. رضا همزمان از پله‌ها بالا اومد و با دیدن کتاب‌ها توی دستم، جلو اومد و گفت: _ چرا می‌بری اونجا؟ درمونده نگاهش کردم. _ علی گفت. _ واسه چی؟ _ نمی‌دونم. تو رو خدا به زهره نگو! _ مال زهره‌ست اینا!؟ _ به خدا من هیچ کارم، علی گفت ببرم‌ اتاقش. نچی کرد و به پایین پله‌ها نگاهی انداخت. _ واقعاً دیگه نمی‌ذاره بره؟ _ من نمی‌دونم رضا؛ نگی به زهره! _ نمی‌گم بابا، گیر دادی به یه حرف ول نمی‌کنی! با صدای عصبی علی به دَر نگاه کردم. _ رویا... چند ضربه به دَر زدم که رضا آهسته گفت: _ بپرس واقعاً نمی‌ذاره بره! _ پرسیدم، گفت به تو ربطی نداره. _ دوباره بپرس منم بشنوم. دستگیره رو پایین دادم و داخل رفتم. نگاهی بهم انداخت و با تشر گفت: _ از اتاق من‌ تا اتاقتون نیم ساعت راهه؟ به دَر اشاره کردم. _ خاله بیرون باهام حرف می‌زد. _ بذارشون‌ رو میز، برو بیرون.‌ کتاب‌ها رو روی میز گذاشتم و سؤالی نگاهش کردم. متوجه نگاهم شد. _ چیه؟ گوشه‌ی لبم رو به دندون گرفتم. خدا بگم‌ رضا رو چی کار کنه! سؤالی که جوابش رو چند لحظه پیش بهم نداد، باید دوباره بپرسم. _ می‌شه یه سؤال بپرسم؟ با سر اجازه داد. _ واقعی واقعی دیگه نمی‌ذاری زهره بیاد مدرسه؟ _ مگه الان بهت نگفتم تو کار بزرگتر‌ها دخالت نکن! _ یه سؤال فقط پرسیدم. _ رویا این رو آویزه‌ی گوشت‌ کن؛ اینی که دارم می‌گم‌ برای آیندمون هم... رضا پشت دَر هست و نباید این حرف‌ها رو بشوه. با صدای کمی بلند که بتونم‌ علی رو ساکت کنم، گفتم: _ باشه ببخشید، دیگه نمی‌پرسم. متعجب نگاهم کرد. خودش هم فکرش رو نمی‌کرد که من در برابر حرف از آینده‌ای که الان مشترک خطابش کرد، این طور پاسخ بدم و نذارم حرفش رو تموم کنه. ابروهاش بالا رفت. نمی‌دونم از این چراغ سبزی که علی بهم داد خوشحال باشم‌ یا از این که نذاشتم حرفش رو بزنه ناراحت.‌ نگاهش انقدر عمیق و معنی‌دار بود که نتونستم سکوت کنم.‌ با سر به دَر اتاقش اشاره کردم و لب زدم: _ رضا پشت دَرِ. متعجب‌تر از قبل، به در نگاه کرد و بلافاصله ایستاد و سمت دَر رفت. بدون معطلی دَر رو باز کرد.‌ سمت میز بودم و دیدی نسبت به بیرون نداشتم. دلم نمی‌خواست بگم‌ رضا داره چی‌کار می‌کنه؛ اما واقعاً توی اون شرایط چاره‌ای برام نمونده بود. _ خاک‌ تو سرت رضا! صدای رضا که حسابی خجالت کشیده بود رو شنیدم. _ من داشتم‌ رد می‌شدم. _ همیشه رد میشی، گوشت رو می‌چسبونی به دَر اتاق من؟! _ یهو خوردم زمین، برای اینکه تعادلم حفظ بشه به دَر اتاقت تکیه کردم. این بار صدای خاله اومد. _ تو رو خدا بسه! خونه‌ی ما شده شبیه این خونه مجردیا که یکسره از توش صدا در میاد. همه ساکت شدن‌.‌ موندن تو اتاق علی اصلاً به نفعم نیست. الان‌ میاد دق‌ودلی همه چی رو سر من خالی می‌کنه. آهسته سمتش رفتم. متوجه‌ام شد. بدون اینکه نگاهش رو از رضا که سرش پایین بود برداره، خودش رو کنار کشید تا رد بشم.‌ خاله رو به من گفت: _ برو به میلاد بگو بیاد تو دیگه بسه! علی با تشر به رضا گفت: _ تا وقتی تو، تو خونه‌ای، دخترا باید برن دم‌ دَر؟ رضا حق به جانب گفت: _ به من چه! مامان به رویا گفت. _ جواب منو نده رضا! رو به من گفت: _ تو هم برو سفره رو پهن کن، یه زهرمار بخوریم. چشمی گفتم و با عجله بدون اینکه به رضا نگاه کنم‌ از پله‌ها پایین رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀