🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت163
🍀منتهای عشق💞
یک ساعتی میشه همه مشغول صحبت هستن که خاله رو به عمه گفت:
_ آبجی اگر اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم.
_ کجا! من شام براتون درست کردم.
_ ما نمکپرورده شماییم. خیلی ممنون.
_ زهرا تعارف نکردم؛ برید ناراحت میشم.
خاله نگاهی به علی کرد و گفت:
_ آخه مزاحم میشیم.
زهره زیر لب التماس میکرد:
_ مامان تو رو خدا بریم.
_ چه مزاحمتی! بمونید دورم که شلوغه خیالم راحتِ.
با تأیید سر علی خاله گفت:
_ باشه؛ خیلی ازتون ممنونم.
صدای گوشی علی بلند شد. به صفحهش نگاهی کرد و ایستاد. همزمان که تماس رو وصل کرد بیرون رفت.
نگاهم به آقاجون گره خورد. الان که علی نیست بهترین فرصته که با آقاجون درمیون بذارم.
نکنه بهش بگم مخالفت کنه و دیگه نذاره برم خونهی خاله! نفسم رو آه مانند بیرون دادم. پس من چی کار کنم!
_ چته عزیزم؟
به خاله نگاه کردم.
_ حوصلهم سر رفته.
نیمنگاهی به زهره انداخت.
_ پاشید برید تو حیاط.
زهره با بیمیلی گفت:
_ من از اینجا تکون بخورم علی میگه چرا.
_ والا حق داره بچهم. هر کاری میکنه سر جات نمیشینی.
رو به من ادامه داد:
_ خودت تنها برو. بعد هم یه چند دقیقهای برو پیش مادربزرگت بشین. همش نگاهت میکنه.
_چشم.
ایستادم و سمت حیاط رفتم. کفشهام رو پوشیدم که متوجه علی شدم. لب ایوون روبروی باغچهی تقریباً بزرگ عمه نشسته بود. آرنج هر دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و کف دستهاش روی شقیقههاش بود.
توی حیاط به غیر از من و علی، میلاد و دوستش، هیچ کس نیست. شاید الان بشه باهاش حرف بزنم. هر چند که الان اعصابش برای زهره داغونه. کمی نگاهش کردم. بالاخره به خودم جرأت دادم و جلو رفتم.
توی چند قدمیش که ایستادم متوجه حضور کسی شد و سرش رو سمتم چرخوند.
_ تویی! ترسیدم فکر کردم عموعه.
_ مگه عمو کارت داره؟
کلافه به روبرو نگاه کرد.
_ آره یه چند وقتیه گیر داده...
حرفش رو نصفه رها کرد و تو چشمهام ذل زد.
_ کاری داری؟
به کنارش اشاره کردم.
_ میشه بشینم؟
با سر تأیید کرد. با کمی فاصله نشستم. علی نفس سنگینی کشید.
_ رویا میدونم چی میخوای بگی، ولی اینجا جاش نیست.
از خجالت دستهام یخ کرده اما نمیتونم منتظر بمونم تا سرنوشت برام تصمیم بگیره. نگاهم رو به سنگهای مرتبی که دور باغچه چیده بودن دادم.
_ پس کی وقتشه؟
_ نمیدونم، ولی الان نه. بلند شو برو پیش مامان.
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ علی من... فقط یه سؤال دارم.
_ بپرس.
_ الان نگرانی تو فقط آقاجونِ.
_ رویاجان برو تو بعداً حرف میزنیم.
_ اگر فقط آقاجونِ من الان برم باهاش حرف بزنم.
عصبی کامل سمتم چرخید.
_ تو خیلی بیجا میکنی! انقدر بیبزرگتر شدی که خودت بری حرف بزنی!
_ وقتی تو هیچ کاری نمیکنی...
_ حتماً یه چی میدونم که کاری نمیکنم. دارم بهت میگم بلند شو برو داخل، بگو چشم!
چشمهام پر از اشک شد. بهش نگاه کردم. فوری سرش رو پایین انداخت و کلافه گفت:
_ فردا با هم حرف میزنیم. بلند شو برو تو.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀