🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت170
🍀منتهای عشق💞
پشت چشمی برای رضا نازک کردم و از پلهها پایین رفتم.
مشغول خوردن صبحانه بودم.
_ مامان کاری نداری؟
_ نه علیجان.
انگار چیزی یادش افتاده باشه با عجله ایستاد.
_ علیجان صبر کن!
از آشپزخونه بیرون رفت.
_ جانم مامان!
با احتیاط گفت:
_ میگم... این... زهره نره مدرسه؟
علی تن صداش رو پایین آورد:
_ شما اگر بگی بره من حرفی ندارم. ولی اجازه بده کارم رو بکنم!
_ چی بگم. انقدر که التماس میکنه...
لحن علی کمی تند شد:
_ بیخود میکنه! به بار دیگه گفت به من بگو، خودم جوابش رو میدم.
_ هر کار صلاحِ انجام بده. دلم میسوزه براش.
_ قربونت برم زهره باید تنبیه بشه. فقط مواظب باش از خونه بیرون نره. به کسی هم زنگ نزنه!
_ باشه مادر برو به سلامت.
_ رضا اگر میخوای با من بیای، زود باش.
ته مونده چاییم رو خوردم. خاله به آشپرخونه برگشت.
_ یکی دیگه برات بریزم؟
_ نه مرسی خاله.
مضطرب پنجههاش رو توی هم پیچوند.
_ خونهی آقاجون... یه وقت چیزی نگی!
_ مثلاً چی؟
_ در رابطه با دیروز.
_ برای دیروز عمه باید نگران باشه نه شما. من خودم تلافی سیلی عمه رو درمیارم.
آهی کشید.
_ سپردمش به خدا. تو هم هیچی نگو. پول داری؟
_ دارم ولی برام لقمه بذار.
_ به مدیرتون بگو یه مدت زهره نمیاد.
لقمه رو از دستش گرفتم و توی کیفم گذاشتم.
_ باشه میگم. فعلاً خداحافظ.
امروز به آقاجون میگم که عمه چه حرفهای تلخی بهم زد. جدا از مخالفت علی، خودم هم نمیتونم به کس دیگهای از علاقهم بگم. به خود علی هم اگر توی اون شرایط نبود، نمیتونستم بگم.
سر کلاس نشستم و معلم شروع به تدریس کرد. با چشم بهش ذل زدم و حواسم رو به فردا و حرفهایی که میتونم به علی بزنم و ازش بپرسم دادم. گاهی هم خونهی آقاجون بودم. توی ذهنم همهی حرفهام رو هم به علی، هم به آقاجون زدم. کاش تو واقعیت هم میتونستم بگم.
بالاخره زنگ آخر خورد. کتابم رو توی کیفم گذاشتم. خواستم بلند شم که صدای خانممدیر رو شنیدم.
_ معینی چند بار صدات کردم، چرا نمیای دفتر!
فوری ایستادم.
_ خانم نشنیدیم! ببخشید.
رو به دخترهایی که هنوز تو کلاس بودن گفت:
_ نمیخواید برید؟
دخترها برای رفتن عجله کردن. کلاس که خالی شد گفت:
_ خواهرت چرا نیومده؟
_ یکم حالش خوب نبود.
معنیدار نگاهم کرد. دستم رو بالا آوردم.
_ خانم اجازه! گفتن بهتون بگم که چند روز دیگه میاد.
_ این جواب سؤال من نیستا!
_ ببخشید؛ من همین رو میدونم. زنگ بزنید از خونهمون بپرسید.
_ فقط جواب اینسؤالم رو بده. زهره حالش خوبه؟
_ بله خانم، خوبه.
نفسش رو با چشمغرهای بیرون داد.
_ میتونی بری.
کیفم رو برداشتم و از کنارش رد شدم.
چه توقعی داره! من که نمیتونم از حرفهای خونهمون اینجا بگم. تو اگر دلت برای زهره میسوخت، انقدر اصرار نمیکردی که حتماً علی باید بیاد.
پلهها رو پایین رفتم و وارد حیاط شدم. خالی بودن جای زهره اذیتم نمیکنه، چون وقتهایی که مدرسه هم هست با من نیست.
خدا کنه عمو دوباره حرف محمد رو وسط نکشه!
پام رو توی کوچه گذاشتم و با دیدن محمد که کنار ماشین عمو تنها ایستاده بود و بین دخترها دنبال من میگشت، فوری به مدرسه برگشتم و پشت دَر پنهان شدم.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀