🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاه تیزی بهم انداخت.‌ بشقاب‌ها‌ رو روی زمین گذاشتم. من که نگفتم اون شخص منم، چرا علی ناراحت شد! قبل از اینکه خاله نگاهش کنه، اخم رو از وسط پیشونیش برداشت.‌ خاله گفت: _ رویا سفره رو پهن کن، من برم بالا با زهره کار دارم. فوری بیرون رفت. علی صداش رو پایین آورد و با تشر گفت: _ فکر نکن اگر بگی همه چی تموم می‌شه! من مطمئنم یکی از مخالف‌های سرسخت، خود مامانِ.‌ بگی مسیرمون‌ رو یا خیلی دور می‌کنی یا دست نیافتنی. پس دهنت رو ببند. لب‌هام‌ رو جلو دادم و به حالت قهر، دلخور گفتم: _ مگه من چی گفتم؟ نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با نفس سنگینی ازم گرفت. _ خط هم نده. من بلدم‌ خودم‌ درستش کنم. خاله عصبی و با حرص وارد آشپزخونه شد و زیر لب غر زد: _ دختره‌ی نفهم. _ مامان زیاد اذیتش نکن. _ من اذیت می‌کنم!؟ این‌چند وقت، چند بار گند زده؟ همش دنبال یه راه حل خوب بودم. خدا رو شکر که براش خواستگار اومد راحت شدم. علی متأسف سرش رو تکون داد. سفره رو پهن کردم. خاله گفت: _ علی اینا رو صداشون کن‌، من حوصله ندارم. با یه جمله‌ی کوتاهِ بچه‌ها بیاین ناهارِ علی، کمتر از یک‌ دقیقه همه پایین بودن.‌ روزهای دیگه خاله بیشتر از ده بار باید صداشون می‌کرد تا می‌اومدن. همه دور سفره نشستیم و شروع به خوردن کردیم. چشم‌های زهره قرمز بود و میلی برای غذا خوردن نداشت. نگاهش به دست‌های علی بود که برای پر کردن‌ قاشق از غذا، پایین‌ و بالا می‌شد. میلاد رو به من لب زد: _ گفتی؟ اَبروهام‌ رو بالا دادم. ناامید به بشقابش نگاه کرد.‌ علی بشقاب خالی‌ش رو کمی جلو کشید و لیوان‌ آب رو برداشت. تشکری کرد و ایستاد که در کمال ناباوری همه، زهره پربغض صداش کرد: _ علی. علی متعجب‌تر از همه بهش خیره موند اما جوابی نداد. زهره اشکش رو با پشت دست پاک‌ کرد. _ ببخشید. خشک‌ و جدی گفت: _ دقیقا چی رو زهره! زهره دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. شروع به گریه کرد و همزمان گفت: _ به خدا غلط کردم. دیگه تکرار نمی‌کنم. این بار، بار آخر بود. اگر یک‌ بار دیگه تکرار کردم‌ بعد هر چی تو بگی. ولی تو رو خدا من رو شوهر نده. رویا می‌گه به آقاجون بگم نمی‌ذاره. ولی من دلم‌ نمی‌خواد حرف از خونمون بره بیرون.‌ تو رو روح بابا منو ببخش.‌ قول می‌دم درس بخونم سرم به کار خودم باشه. زهره همیشه وسط کارهاش من رو خراب می‌کنه. حالا می‌مرد اون جمله رو نمی‌گفت! خاله، هم دلش برای زهره سوخته بود، هم دوست نداشت از تنها راه‌حلش دور بشه. _ یه‌‌جوری گریه می‌کنی انگار قراره... حرفش رو با چشم‌غره‌ای به زهره خورد. _ شوهر کردن که این‌جوری زجه‌ مویه نداره! زهره فقط مخاطبش علی بود.‌ انگار می‌دونه که جز علی کسی نمی‌تونه کمکش کنه.‌ آخرین التماس‌هاش رو با اوج گریه به زبون آورد. _ علی توروخدا. غلط کردم.‌ تو اگر بگی نه، مامان هم کوتاه میاد. علی فقط نگاه کرد.‌ سرش رو پایین انداخت و بی‌حرف از آشپزخونه بیرون رفت. باید منتظر برگشت این‌ سونامی که زهره راه انداخت به سمت خودم باشم.‌ تا من باشم که دیگه دلم برای زهره نسوزه و راهنماییش نکنم. از سکوت علی، خاله هم سکوت کرد.‌ رضا درمونده به خواهرش نگاه کرد. درسته بیشتر مواقع تو‌ کل‌کل هستن، ولی توی روز‌های سخت خیلی هوای زهره رو داره. دستش رو روی سرشونه‌ زهره گذاشت و غمگین گفت: _ بسه گریه نکن. پاشو برو بالا. خاله بدون عکس‌العملی، به سکوتش ادامه داد. زهره درمونده، به ناچار ایستاد و بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀