🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی سر از سجده برداشت و جانمازش رو تا کرد. _ چی کار کردم! قرار بود شما هماهنگ‌ کنی. _ صبحی زنگ‌ زدم‌، گفت پنج‌شنبه بیاید. نگو که نمی‌دونستی! دایی خندید و سرش رو پایین انداخت. خاله نفس پرحسرتی کشید. _ الان همه چی گرونه. خیلی خوبه که خانمت هم شاغله. نیم‌نگاهی به علی انداخت. _ کاش دختری هم که برای علی پیدا کنم، شاغل‌ باشه. علی معترض گفت: _ مامان‌ من که قبلاً بهتون گفتم! چرا دوباره حرف خودتون رو می‌زنید؟ _ دختری که چند سال زحمت کشیده درس خونده، قبول نمی‌کنه بشینه تو خونه. _ خب درس نخوندش رو می‌گیرم. _ این‌ آخه چه فکریه، من‌دوست ندارم‌ زنم بره سر کار! می‌ره کمک خرجت می‌شه. _ یکی دوست داره، یکی دوست نداره. _ فکرت رو دُرست کن. علی نیم‌نگاهی به من کرد و سرش رو پایین انداخت. دایی خیلی جدی گفت: _ رویا اگه یکی بیاد خواستگاری تو بگه نباید بری سرکار، تو چی می‌گی؟ قبول می‌کنی؟ چشم‌هام گرد شد. قبل از اینکه حرف بزنم‌ علی با تشر به دایی گفت: _ رویا الان وقت شوهر کردنش نیست که تو این سؤال رو ازش می‌پرسی! _ چطور وقت شوهر کردن زهره هست! کار که خبر نمی‌کنه، یه وقت دیدی... _ بس کن دیگه حسین! _ خب بذار جواب بده! می‌خوام بهت بفهمونم فکرت اشتباست. خاله غمگین گفت: _ علی‌جان حق با حسینِ؛ الان همه‌ی دخترا یه جور فکر می‌کنن. به خودم‌ جرأت دادم و گفتم: _ من اگر شوهرم بهم بگه نرو سرکار، می‌گم چشم. نگاه خیره‌ی علی روم ثابت موند. دایی با صدای بلند خندید و با دست محکم به کمرم زد. _ نشستی اینجا ضدحال بزنی به من! جای ضربه دایی کمی درد گرفت. به سختی با دست ماساژش دادم. _ نه خب پرسیدی، نظرم رو گفتم. خاله نفس سنگینی کشید و نگران دستی به کمرم کشید. _ حسین چته! کمر بچه‌م شکست. این چه سؤالیه تو ازش می‌پرسی آخه! علی دستی به سروگردنش کشید و لیوان چاییش رو برداشت. همزمان صدای تلفن خونه بلند شد. خاله گوشی رو برداشت. دایی سرش رو به گوشم‌ نزدیک‌ کرد. _ کم دلبری کن. _ واقعی گفتم! با اسمی که خاله آورد دلم زیرورو شد. _ سلام‌ آقاجون، حال شما خوبه؟ دل تو دلم‌ نیست. بی‌صبرانه منتظرم‌ رضا حال عمه رو بگیره. حال و احوال خاله طولانی شد و آقاجون تقریبا حال همه رو پرسید. خاله نگاهی به من انداخت. _ والا چی بگم آقاجون! رویا خیلی دلگیره. _ آبجی خیلی بد کرد. _ من چشمم آب نمی‌خوره. _ توی این مورد نمی‌تونم رویا رو اجبار کنم. خودش باید تصمیم بگیره؛ خودشم که مخالفه. _ قول نمی‌دم، ولی چشم‌ باهاش حرف می‌زنم. _ شما بزرگ‌ِمایی. چشم. سلام برسونید. خداحافظی کرد و گوشی رو سرجاش گذاشت. لب‌هاش رو پایین داد و بی‌اهمیت گفت: _ می‌گه مریم پشیمون شده. _ خاله من برای اومدن به مهمونی مشکلی ندارم؛ میام. متعجب نگاهم کرد. _ من گفتم مهمونی!؟ دست‌وپام رو گم کردم. _ مگه از مهمونی نگفت! کلافه نگاهش رو از من گرفت. _ از دست شما بچه‌ها نمی‌دونم چی‌کار کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀