🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت210
🍀منتهای عشق💞
دایی سر از سجده برداشت و جانمازش رو تا کرد.
_ چی کار کردم! قرار بود شما هماهنگ کنی.
_ صبحی زنگ زدم، گفت پنجشنبه بیاید. نگو که نمیدونستی!
دایی خندید و سرش رو پایین انداخت. خاله نفس پرحسرتی کشید.
_ الان همه چی گرونه. خیلی خوبه که خانمت هم شاغله.
نیمنگاهی به علی انداخت.
_ کاش دختری هم که برای علی پیدا کنم، شاغل باشه.
علی معترض گفت:
_ مامان من که قبلاً بهتون گفتم! چرا دوباره حرف خودتون رو میزنید؟
_ دختری که چند سال زحمت کشیده درس خونده، قبول نمیکنه بشینه تو خونه.
_ خب درس نخوندش رو میگیرم.
_ این آخه چه فکریه، مندوست ندارم زنم بره سر کار! میره کمک خرجت میشه.
_ یکی دوست داره، یکی دوست نداره.
_ فکرت رو دُرست کن.
علی نیمنگاهی به من کرد و سرش رو پایین انداخت.
دایی خیلی جدی گفت:
_ رویا اگه یکی بیاد خواستگاری تو بگه نباید بری سرکار، تو چی میگی؟ قبول میکنی؟
چشمهام گرد شد. قبل از اینکه حرف بزنم علی با تشر به دایی گفت:
_ رویا الان وقت شوهر کردنش نیست که تو این سؤال رو ازش میپرسی!
_ چطور وقت شوهر کردن زهره هست! کار که خبر نمیکنه، یه وقت دیدی...
_ بس کن دیگه حسین!
_ خب بذار جواب بده! میخوام بهت بفهمونم فکرت اشتباست.
خاله غمگین گفت:
_ علیجان حق با حسینِ؛ الان همهی دخترا یه جور فکر میکنن.
به خودم جرأت دادم و گفتم:
_ من اگر شوهرم بهم بگه نرو سرکار، میگم چشم.
نگاه خیرهی علی روم ثابت موند. دایی با صدای بلند خندید و با دست محکم به کمرم زد.
_ نشستی اینجا ضدحال بزنی به من!
جای ضربه دایی کمی درد گرفت. به سختی با دست ماساژش دادم.
_ نه خب پرسیدی، نظرم رو گفتم.
خاله نفس سنگینی کشید و نگران دستی به کمرم کشید.
_ حسین چته! کمر بچهم شکست. این چه سؤالیه تو ازش میپرسی آخه!
علی دستی به سروگردنش کشید و لیوان چاییش رو برداشت. همزمان صدای تلفن خونه بلند شد. خاله گوشی رو برداشت. دایی سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
_ کم دلبری کن.
_ واقعی گفتم!
با اسمی که خاله آورد دلم زیرورو شد.
_ سلام آقاجون، حال شما خوبه؟
دل تو دلم نیست. بیصبرانه منتظرم رضا حال عمه رو بگیره.
حال و احوال خاله طولانی شد و آقاجون تقریبا حال همه رو پرسید.
خاله نگاهی به من انداخت.
_ والا چی بگم آقاجون! رویا خیلی دلگیره.
_ آبجی خیلی بد کرد.
_ من چشمم آب نمیخوره.
_ توی این مورد نمیتونم رویا رو اجبار کنم. خودش باید تصمیم بگیره؛ خودشم که مخالفه.
_ قول نمیدم، ولی چشم باهاش حرف میزنم.
_ شما بزرگِمایی. چشم. سلام برسونید.
خداحافظی کرد و گوشی رو سرجاش گذاشت. لبهاش رو پایین داد و بیاهمیت گفت:
_ میگه مریم پشیمون شده.
_ خاله من برای اومدن به مهمونی مشکلی ندارم؛ میام.
متعجب نگاهم کرد.
_ من گفتم مهمونی!؟
دستوپام رو گم کردم.
_ مگه از مهمونی نگفت!
کلافه نگاهش رو از من گرفت.
_ از دست شما بچهها نمیدونم چیکار کنم.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀