🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت357
🍀منتهای عشق💞
مامانم حق داره؛ همیشه میگه کاش تو هم مثل رویا خانوم بودی. خیلی خانومی رویا.
جلو اومد و صورتم رو بوسید. من هم بوسیدمش.
_ بیا زبان بخونیم که فردا آبرمون نره.
_ تو که آبروت نمیره.
مشغول درس خوندن بودم که دَر اتاق به ضرب باز شد. رضا توی چهارچوب دَر ایستاد و شاکی نگاهش بین من و زهره جابهجا شد. روسریم رو که روی شونههام انداخته بودم، فوری روی سرم انداختم. زهره نشست. طلبکار گفتم:
_ رضا برای چی این جوری دَر رو باز میکنی!؟
با صدای بلند و بدون کنترل که علی پایین بشنوه گفت:
_ کدوم از شما بیشعورا زنگ زده به عمو گفته بیاد مهشید رو ببره؟
تازه فهمیدم چی شده. یعنی عمو به مهشید گفته که من زنگ زدم! اگر گفته بود پس الان رضا میدونست که من گفتم و نمیپرسید کدوم از شما گفتید.
زهره طلبکارتر گفت:
_ تو بیخود میکنی دَر اتاق ما رو این جوری باز میکنی! رویا اصلاً روسری سرش نبود! گمشو برو بیرون، هر وقت یاد گرفتی دَر بزنی بیا حرف بزن.
رضا قدمی به جلو برداشت.
_ زهره خفه شو! یه دونه میزنم تو دهنت که برای هفت پشتت کافی باشه ها! فکر نمیکنی که اینجوری بین من و مهشید فاصله میندازی و خودت رو خراب میکنی؟
_ حرف دهنت رو بفهم؛ من نگفتم. هر چی هم فحش دادی به خودت گفتی.
رضا قدمی به جلو برداشت. زهره فریاد زد:
_ مامان... مامان این وحشی حمله کرده به ما.
کمتر از چند ثانیه علی و دایی جلوی دَر اتاق اومدند. علی گفت:
_ چته رضا صدات رو انداختی رو سرت!؟
رضا طلبکار به علی نگاه کرد.
_ این که مهشید چند روزِ این جا مونده، خار چشم کی شده که زهره زنگ زده به عمو که بیاد مهشید رو ببره.
زهره با گریه گفت:
_ من زنگ نزدم آدم نفهم. به من چه! اومده بردش داری میسوزی؟ تو که انقدر هولی که همیشه پیشت باشه، عروسی بگیر برو، ما هم از شرت راحت بشیم. شاید خونه از دست تو آرامش بگیره.
رضا سمت مهشید رفت که علی با فریاد گفت:
_ رضا کی به تو اجازه داده بیای توی این اتاق!؟
زهره از فرصت استفاده کرد.
_ رویای بیچاره روسری هم سرش نبود.
هول شدم و روسری رو جلوتر کشیدم و به علی نگاه کردم. چشم غرهای به رضا رفت.
_ گیرم زهره یا رویا گفتن. باید این طوری وحشی بازی از خودت در بیاری؟
بازوش رو گرفت و سمت دَر هولش داد.
_ بیا برو بیرون ببینم! این خونه انقدر بیبزرگتر شده که تو خودت واسه خودت راه بیفتی و دادوبیداد کنی!؟ حمله کنی، دخترها رو بزنی؟ شعور نداری که تو این خونه نامحرم هست.
_ من به رویا نگاه نکردم.
_ تو نگاه کردی یا نکردی مهم نیست. مهم اینه که حالیت باشه یاالله بگی.
رضا طلبکار گفت:
_ نمیخواهی هیچی به زهره بگی؟
علی نیمنگاهی به من انداخت. از این نگاه میشد همه چیز رو خوند. نگاهش رو به زهره که داشت گریه میکرد داد و گفت:
_ زهره میگه من نگفتم.
_ تو باور میکنی! از روز اولی که مهشید اینجاست بهش کنایه میزنه. یه روز میگه خسته نشدی؛ یه روز میگه مهمونی یه روز دو روزِ نه هر روز.
زهره گفت:
_ به خدا، به خاک بابا من نگفتم. من اصلاً وقت کردم زنگ بزنم! من که همش پیش شما بودم.
نگاه گذرای چپچپ علی از من گذشت و رو به رضا گفت:
_ میگه نگفتم. حالا چی شده مگه؟ رفته خونه باباش، جهنم که نبردنش! برمیگرده.
دستش رو روی قفسه سینهی رضا گذاشت و به عقب هولش داد. رضا چند قدمی به عقب رفت و گفت:
_ من یه حالی از زهره میگیرم؛ حالا بشینید ببیند!
عصبی از اتاق بیرون رفت و دَر اتاقش رو محکم به هم کوبید.
به خاله که با رنگ و روی پریده کنار دَر ایستاده بود و دعوای بچههاش رو نگاه میکرد، نگاه کردم. نفسنفس میزد. خیلی وقته پلهها و بالا و پایین رفتن از پلهها اذیتش میکنه. دَرمونده به چهره زهره نگاه کرد.
_ بگو جانِ مامان من نگفتم؟
_ به جانِ ما...
علی حرفش رو قطع کرد.
_ لازم نیست قسم بخوری! زهره نگفته. من میدونم چی شده. خودم ختم به خیرش میکنم. این بیخودی شلوغش میکنه. چیزی نشده که!
اتفاقاً خوب شد رفت. چند روز مونده به عقد. خوبه پیش پدر و مادرش باشه. تا پنجشنبه چیزی نمونده.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀