#حقیقت_یا_رویا
#پارت_سیزدهم
همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد
دوییدم سمتش
با تمام امید رفتم سمتش
دستگیره قدیمیش رو گرفتم و کشیدم
لعنت به این شانس قفل بود
روی زانو هام نشسته بودم
چرا این بلا ها داره سرم میاد؟اینا همش خوابه مگه نه ؟
سرم رو بین دستام گرفتم و داد
+بزارید برم لعنتیا*جیغ
+چرا منو اینجا نگه داشتین ؟چرا نمیزارید گم شم برم خونممم؟*جیغ
گریم گرفته بود
اشکام بی اختیار میریخت
نمیدونم چقدر گذشت که با صدایی به خودم اومدم
_مگه بچه ای گریه میکنی ؟
🖋
@roman_scary
🏷
@scary_terrible