همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد دوییدم سمتش با تمام امید رفتم سمتش دستگیره قدیمیش رو گرفتم و کشیدم لعنت به این شانس قفل بود روی زانو هام نشسته بودم چرا این بلا ها داره سرم میاد؟اینا همش خوابه مگه نه ؟ سرم رو بین دستام گرفتم و داد +بزارید برم لعنتیا*جیغ +چرا منو اینجا نگه داشتین ؟چرا نمیزارید گم شم برم خونممم؟*جیغ گریم گرفته بود اشکام بی اختیار می‌ریخت نمیدونم چقدر گذشت که با صدایی به خودم اومدم _مگه بچه ای گریه میکنی ؟ 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible