💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 تومیگی )اداشو دراوردم ( درضمن فکرنکن خبریه هیچ انتظاری ازمن نداشته باش و ی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 پسره ی عوضی اصلا چراباید این اتفاق برای من میوفتاد الناز:عسل تو دیگه زیادی به اون بیچاره توهین میکنی این همون ارشامه که همیشه کمکت کرده ولی تو .... -راست میگفت دیگه چیزی نگفتم شام خونه الناز اینا بودم بعد شام به سمت خونه رفتم وارد خونه شدم مامان کناربابا روی مبل نشسته بود داشتن فیلم میدیدن که متوجه امدن من شدن -سلام -سلام عزیزم خوبی -باصدای ارومی گفتم بله داشتم ازپله ها میرفتم بالا که بابا صدام کرد -عسل باباجان میشه چنددقیقه بیای اینجا -میشنوم بابا -امروز بعدازظهر خاله زهرا به مادرت زنگ زده وتورو برای ارشام خواستگاری کرده ماهم موافقیم توچی دخترم ؟؟ عسل : پس ارشام کارخودشو کرد ،برای اینکه خیلی ضایه نباشه باصدای ارومی گفتم اماکارشما چی -نه دخترم قراره ارشام کمکم کنه نگران من نباش تو مهم تری 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃