💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت77 لحظه ای بعد ماشین کنار پایم متوقف شد، با اخم درب جلو را باز کردم و بعد ا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 هاج و واج از حرکاتش نگاهم به جای خالی اش خیره ماند نفس عمیقی از هوایی که بوی شهاب را می داد کشیدم و به سمت کمد لباس هایم رفتم بعد از تعویض لباسم با لباس خواب حریر سفید رنگی که به زیبایی در تنم خودنمایی می کرد چراغ را خاموش کردم و به سمت تخت رفتم و بعد از باز کردن موهایم خود را روی آن رها کردم فکرم به سمت سونیا رفت با این که از او بخاطر رفتار امشبش دلگیر بودم اما نگرانی ام را نمی توانستم انکار کنم در آخر با فکر نگاه عمیق شهاب خواب چشمانم را ربود *** با حس خشکی گلویم به سختی چشم باز کردم و دستم را به سمت لیوانی که روی عسلی بود بردم و آن را برداشتم اما دریغ از قطره ای آب! سعی کردم بیخیال تشنگی ام شوم و بخوابم ولی موفق نشدم و با کلافگی از تخت پایین آمدم ساعت سه صبح را نشان می داد از اتاق بیرون رفتم، سالن غرق در تاریکی بود کمی ترسیدم اما بعد از کشیدن نفس عمیقی از پله ها پایین آمدم همه جا تاریک بود وتنها نوری که در سالن پخش شده بود از چراغ روشن در حیاط سرچشمه می گرفت به آشپزخانه قدم برداشتم و بدون روشن کردن لامپ به سمت یخچال رفتم و بعد از برداشتن بطری آب قصد رفتن به اتاقم را کردم اما باسایه ی مردانه ای که در سالن افتاد جیغ بلندی کشیدم و بطری را روی زمین پرت کردم که شکستنش باعث شد صدای ناهنجاری به وجود بیاید و جیغ دومم را بلند تر بکشم، با نزدیک شدن سایه و دست مردانه ای که روی دهانم گذاشته شد نفسم بند آمد... -هیس جیغ نزن رزا بیدار میشه هُرم نفس های شهاب بود که به علت نزدیکی زیاد به گردنم می خورد و با جمله ای که گفت تمام ترسی که در قلبم بود جایش را به غم داد پس رزا اینجا بود! دلم می خواست خفه اش کنم با حرص دستی را که برای بریدن صدایم روی دهانم گذاشته بود پس زدم و قدمی به جلو برداشتم که درد شدیدی کف پایم پیچید جیغ بلندی زدم و چشم هایم را روی هم فشردم شیشه های شکسته ی بطری را از یاد برده بودم و روی آنها قدم گذاشته بودم از درد قطره اشکی روی گونه ام چکید که شهاب به سرعت به سمتم آمد و رو به رویم ایستاد نور کمی روی صورتش هاله انداخته بود و چهره اش را رویایی تر کرده بود محو تماشایش بودم و سوزش شدید پایم را فراموش کرده بودم چقدر این پسر خودخواه را می خواستم! تکان لب هایش مرا از عالم شیرینی که در آن غرق بودم بیرون کشید -بیا برو بشین ببینم چی شده بی حرف و لنگان به سمت نزدیک ترین مبل رفتم پشت سرم در حالی که غر می زد می آمد قدمی به مبل مانده بود که درد امانم را برید و همان جا روی سرامیک های سرد نشستم و با روشن شدن برق توسط شهاب نگاهی به کف پایم انداختم. شهاب به سمتم آمد و روی زانو نشست تازه به خواب آلودگی اش پی بردم؛ نگاهی به زخم عمیق پایم انداخت و اخمی غلیظ در چهره اش نمایان شد بی حرف به سمت اتاقش قدم برداشت کالفه بود و این را از چنگ زدن پیا پی موهایش فهمیدم مچ پایم را با دستم فشردم تا شاید سوزش و خونریزی اش کم شود، شهاب از اتاق بیرون آمد و با سرعت به سمت پله های طبقه بالا رفت لحظه ای بعد پالتو به دست به سمتم آمد نفسش را با حرص بیرون فرستاد و دستش را به سمتم دراز کرد و روی برگرداند، دستم را در دست های گرمش گذاشتم و به سختی از جایم بلند شدم با کمکش پالتویم را به تن کردم و سنگینی وزنم را روی دست اش انداختم، با درد شدید پایم به سمت درب ورودی خانه قدم برداشتیم سوالی نپرسیدم چون می دانستم برای بخیه ی زخمم به بیمارستان می رویم با شهاب بودن برایم لذت بخش ترین کار دنیا بود حتی اگر مقصد بیمارستان باشد، گرمی دست های شهاب و بوی عطر تلخش درد را از یادم برده بود پله ها را به سختی و با کمک شهاب پایین آمدم و روی آخرین پله نشستم و منتظرش ماندم، نگاهی به آسمان انداختم که ستاره ای روشن تر از همه توجه ام را جلب کرد نفس عمیقی کشید و در دل گفتم: 》امشب شب خوبی بود!《 ترمز کردن ماشین کنار پایم باعث شد نگاه از آسمان بگیرم و از جایم بلند شوم، شهاب با اخم پشت رل نشسته بود به سختی دستم را به کاپوت ماشین گرفتم و روی صندلی نشستم درد بدی را حس کردم و آخ ناخواسته ای گفتم که شهاب ماشین را به حرکت در آورد و از حیاط خارج شد. خیابان ها در آن ساعت از شب خلوت بود و شهاب با سرعت از آنها می گذشت به خاطر خون زیادی که از پایم رفته بود چشم هایم ناخواسته بسته شد با توقف ماشین به سختی چشم باز کردم که شهاب پیاده شد و به سمتم آمد در ماشین را باز کرد و کمک کرد پیاده شوم، نگاهی به بیمارستان بزرگی که رو به رویم بود انداختم اشاره ی شهاب به 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃