تنهایی وارد اتاق هیراد شدم. رفتم سمت تختش و با خیال راحت دراز کشیدم روش. چقدر خوب بود عمارت خالی باشه... اتفاقات امشب به جای اینکه ناراحت و نگرانم کنه یجورایی بهم شعف بخشیده بود. سرم رو گذاشتم رو بالشت و لبخند عمیقی روی لبام نشست. حس می‌کردم با از هم پاشیده شدن این خانواده دلم منم آروم میشه. همیشه که نباید ما فقیر بیچاره ها تو عذاب و بدبختی باشیم. من به حد کافی زجر کشیده بودم، همه آدمای عزیز زندگیم رو از دست داده بودم، از الان به بعد نوبت هیراد بود.... شاید اون ناخواسته منو وارد بازی کرد اما کاری کرد که کینه تو وجودم ریشه بزنه و تمام سعیم رو بکنم تا بهش ضربه بزنم. از همون روزی که به بدترین شکل بچه ام رو ازم گرفت نفرت تا عمق وجودم پیش رفت... امشب، وقتی زانو زدن و شکسته شدن هیراد رو دیدم ته دلم احساس عجیبی شکل گرفت. احساس لذت...سرمستی... احساسی که باهمه وجودم سعی کردم پنهانش کنم تا کسی ازش با خبر نشه.