¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛
#بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی
#عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۷۵ و ۷۶
حاج کاظم لیوان آب را برمیدارد، یک نفس بالا میدهد و میگوید:
_چطوری میخوایید رسواشون کنید؟
آقای حسینی میگوید:
_خدا بزرگه. یه راهی پیدا میشه بالاخره.
نگران میگویم:
_خطرناکه! شاید بخوان شما رو هم از سر راه بردارن.
لبخند شیرین و آرامشبخشی میزند. چشمانش را با اطمینان میبندد. عزم رفتن میکنیم که آقای حسینی دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید:
_یکم صبر کن، مقصر رو پیدا میکنیم.
مقصر! بعد از اعترافات موسوی دیگر دنبال مقصر نمیگردم. الان مهم برملا کردن
#خیانت افرادی است که
#اعتماد_مردم را هدف گرفتهاند.
از خانه که بیرون میزنم باد خنک و سردی به صورتم میخورد. هوا روشن شده است.
حاج کاظم میگوید:
_برو خونه. اونجا الان بهت نیاز دارن.
سری تکان میدهم. تاکسی میگیرم و به سمت خانه میروم. در طول راه به حرفهای آقای حسینی فکر میکنم. نگرانش هست. اگر بلایی سرش بیاید چه؟
کرایه تاکسی را میدهم و پیاده میشوم. کلید را در قفل میاندازم و در را باز میکنم. خانه ساکت است و نشان میدهد همه خواب هستند. آرام قدم بر میدارم و دسته در اتاقم را پایین میکشم.
با صدای پدر بالا میپرم:
_دیشب حضورت اینجا بیشتر به کار میومد.
شرمنده سرم را زیر میاندازم، ادامه میدهد:
_دختر بیچاره از بس گریه کرد فشارش افتاد.
قلبم به درد میآید. آیه حالش بد بوده و من نبودهام.
_البته برا این نگفتم کاش بودی.
با چشمانی باریک شده به پدر نگاه میکنم که میگوید:
_خانواده مادری مهدی اینجا بودن.
اخمهایم را درهم میکشم. یک عمر این دو بچه را رها کردند و رفتند، حالا برای چه پیدایشان شده؟ حتما میخواهند این دختر بیچاره را دق مرگش کنند. با صدایی که سعی در کنترلش دارم میگویم:
_چی میخواستن؟
پدر پوزخندی میزند. میگوید:
_گرفتن حق دخترشون.
دستگیره اتاق را میفشارم. اینها بعد از ۱۰ سال به دنبال چه حقی آمدهاند؟ مگر حقی هم برایشان باقی مانده؟
کنترلم را از دست میدهم. میخواهم دهن باز کنم که پدر انگشتش را روی لبانش میگذارد، من را به داخل اتاق هل میدهد و در را میبندد. مینشیند میگوید:
_حرف بزن اما داد و بیداد نکن. بعد کلی تَنش تازه خوابشون برده.
نفس عمیقی میکشم. روبهروی پدر مینشینم و میگویم:
_شما جوابشونو چی دادید؟
_این دختر از بس بیتابی کرد من گفتم با زهرا برن خونه خودشون، شاید آروم بگیره. نزدیکای غروب بود زهرا اومد خونه و گفت بریم اونجا فامیلاشون اومدن. وقتی هم رفتیم فقط به این دختر بیچاره زخم زبون زدن.
عصبی میگویم:
_اینا اون موقعی که مهدی یه تنه خواهرشو بزرگ کرد کجا بودن؟ اون موقعی که این دوتا بچه برای بیکسیشون اشک ریختن کجا بودن؟ حالا که مهدی شهید شده فیلشون یاد هندستون کرده.
پدر سرش را به دیوار تکان میدهد و چشم بسته میگوید:
_هیچ کار نمیتونن بکنن. مهدی قبل از شهادتش همه چیز رو به اسم آیه زده بود.
میدانستم. آن روز که محضر رفته بود من هم همراهش بودم. پیش بینی چنین روزی را از قبل کرده بود.
صدای نفسهای منظم پدر نشان میدهد که خوابش برده است. سرم را در دست میگیرم و شقیقههایم را فشار میدهم. تمام افکارم پراکنده شده است. صدای باز شدن در که میآید سر بلند میکنم. مادر است. لبخند خستهای میزند، به سمتم میآید و میگوید:
_کی اومدی؟
کنارم مینشیند. میگویم:
_خیلی وقت نیست.
به یاد کودکیام سرم را روی پاهای مادر میگذارم. دوست دارم بخوابم و بیدار شوم، بفهمم همه این اتفاقات کابوسی بیش نبوده است.
هیچ پروندهای به اندازه این پرونده سخت و عذاب آور نبوده. شهادت مهدی به کنار، اما اینکه به دید متهم نگاهش میکنند دردناکتر است.
با نوازشهای مادر از فکر خارج میشوم. مهربان نگاهم میکند و میگوید:
_این همه فکر نکن، به خودت نگاه کردی؟ توی این چند روز کلی وزن کم کردی و زیر چشمات گود افتاده.
حس پسر بچهای را دارم که هم بازیاش را از دست داده است. بغض میکنم.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛