┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۳:
باز به اشاره ی وزیر، مأمور در تنور را بست و آن دیگری چرخ دنده را چرخاند. تنور بالا رفت. ابن زیات گفت:
«میدانی آن سوراخهای میان استوانه برای چیست؟»
_ عرق و خون محکوم از این سوراخها در اجاق میچکد.
_آفرین! اما آن قدر نیست که آتش را خاموش کند. در این اجاق چوب زیتون میسوزانیم که دود کمی دارد.
از اتاق بیرون آمدند ابن خالد لباسش را پوشید و دستار را به سر انداخت.
_ لابد هر کس به دیدنت میآید. به هر بهانهای شده است، این نمایش را شروع میکنی و تنور معروفت را نشانش می دهی تا زهر چشم بگیری!
ابن زیات روی تخت نشست.
_ درست است! خوشحالم که تو در این آزمون، خودت را خیس نکردی همشاگردی!
_ از من میشنوی، تا فرصت داری این تنور را نابود کن! شنیده ام هر کس برای دیگران دامی حفر کند عاقبت خودش در آن میاُفتد!
_ همیشه شمشیری مانند این چهلچراغ بالای سرم آویخته است. وزارت و قدرت شیرین است! خطرهای بزرگی هم دارد! در مجموع میارزد! وقت تنگ است، پیشنهادت را میشنوم!
ابن خالد دوباره گوشه تخت نشست.
_ پیشنهاد من این است که به قاضی القضات فرصت ندهی از طنابی که به گردن من و ابراهیم انداخته است بالا برود و جایگاه خودش را نزد معتصم بالا ببرد! شک ندارم او نمیگذارد تو از این موقعیت به نفع خودت استفاده کنی! تو هم نگذار او چنین کند!
_ چه گونه؟
_ مرا در پناه خودت بگیر و به قاضی القضات بگو حساب مرا از ابراهیم جدا کند! بگو من تلاش خودم را کرده ام اما نتوانستم کاری از پیش ببرم! در این صورت نقشههایش نقش بر آب میشود.
ابن زیات دست دراز کرد، شیشه عطر را برداشت و بویید. چنگی به دلش نزد.
_ شگفتا که چه قدر ابلهی! اگر قاضی القضات بپرسد چرا ابن خالد را امان داده ام، چه بگویم؟ بگویم می خواستم نقشه هایت نقش بر آب شود؟
_ بگو او دوست من است! تو باهوشی! میتوانی دهها بهانه بیاوری! پیشنهاد بهتری داری؟
_ و اما پیشنهاد من! مگر نگفتی که ابراهیم حاضر نیست دست از ادعایش بردارد؟
_ همین طور است.
_ وقتی او حاضر نشود ادعایش را تکذیب کند، قاضی القضات او را میکشد! در نتیجه به هدفش هم نمیرسد! آن وقت میآید به سراغ تو! کاری که من میکنم این است که شبانه روز مراقب تو باشد!
_ مراقب باشد برای چه؟
_ برای آن که نتوانی دکان و خانهات را بفروشی و فرار کنی! این نخستین فکری است که به ذهن مجرمان میرسد. ابراهیم که کشته شد، تو را کت بسته تحویل آن روباه پیر می دهم تا نظرش دربارهام عوض شود! به او میگویم با چه پیشنهادی نزدم آمدی و چه گونه میخواستی میان ما تفرقه بیندازی! وقتی ببیند دوست قدیمیام را فدایش کردهام خوشش میآید! گاهی در شطرنج مجبوریم پیادهای را قربانی کنیم! شاید قاضی القضات ذره ای قدرشناس باشد و تو را به من بسپارد! آن وقت برای خوشایند او مجبورم تو را خوراک تنورم کنم! پس به نفع توست که ابراهیم کشته نشود و تو آن را به کاری واداری که از تو خواسته اند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🏡
خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄