#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_5
داوود: صبا؟
صبا: همونطور که داشتم گزارش رو آماده میکردم گفتم: جانم؟
داوود: جانت بی بلا، میگم میدونی اسما چش شده؟
از صبح که اومده نه با من، نه با هیچکی حرفی نزده...
خودشم اومد سرکار همیشه با رسول میومد...
صبا: دست از نوشتن کشیدم....
گفتم: اره اتفاقا اون روز تو نمازخونه خیلی تو خودش بود ازش پرسیدم گفت چیزی نیست
ولی یه چیزیش هست...
آقا رسول نمیدونه؟
داوود: نه بابا...
صبا: خیلی خب من سعی میکنم بفهمم چی شده...
داوود: باشه دستت درد نکنه به کارت برس...
ـــــــــــــــ حیاط سایت ــــــــــــــــ
اسما: نشسته بودم رو صندلی...
داشتم به خودمو رسول فکر میکردم...
اینجوری نمیشه باید یه فک....
با اومدن صبا از افکارم بیرون پریدم...
صبا: اسما خانم چطوری؟
اسما: خوبم...
صبا: چیشده عزیزم؟
چرا اینجوری شدی
اسما: چجوری شدم
صبا: تو خودتی همش...
تاجایی که میدونم جنابالی یه جا بند نمیشدی
اسما: لبخند تلخی زدم...
صبا: میگممم...
با اقا رسول بحثت شده؟
اسما: رسول چیزی گفته؟
صبا: نه بابا اون بیچاره که سرش تو مانیتورشه ولی خب مثل قبلنا باهاش خرف نمیزنی
اسما: نفسی کشیدم و گفتم: چیزی نیست....
ـــــــــــ چند ساعت بعد ــــــــــــ
اسما: رفتم سمت میز رسول دیدم نیست اقا علی جاشه ازش پرسیدم
میدونید رسول کجاست؟
علی سایبری: والا به من گفت بشینم سر جاش چیز دیگه ای نگفت
اسما: باشه ممنون...
ــــــ
اسما: رفتم کل سایتو گشتم ولی نبود که نبود حتی آبدارخونه هم نبود
که یهو.....
پ.ن¹: یهو چی؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ