#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_9
بیمارستان:
محمد: حال همرسم چطوره؟
عزیز؟؟
دکتر: خداروشکر چیز خاصی نیست، استرس زیاده بهش وارد شده باعث تپش قلب شده
چون بارداره این درد توی شکمشم ایجاد شده...
حالا معاینه اش کردیم بهش سرم هم زدیم چند ساعت دیگه میایم واسه معاینه دوباره...
واسش آزمایش هم نپشتم تا از حال بچه باخبر بشیم...
لطفا لطفا دیگه تزارید استرس بهش وارد بشه این دفعه رو خدا رحم کرد چون تو ماه های اوله، دفعه بعدی معلوم نیست چی میشه
و رفت....
محمد: حرفی نداشتم بزنم...
رفتم نشستم رو صندلی...
ـــ چند ساعت بعد ــ
محمد: دکترا رفتن عطیه رو معاینه کردن وقتی اومدن بیرون من رفتم تو....
وارد اتاق شدم.....
سلام عطیه جان
عطیه: جواب ندادم و سرمو برگردوندم (پشتشو کرد بهش)
محمد: عطیه؟
عطیه: 😒
محمد: نفسی کشیدم و گفتم:
ببخشید...
دست خودم نبود
خیلی ترسیده بودم😅
از اینکه نکنه اتفاقی واستون افتاده باشه
عطیه: سرمو رو به محمد کردم...
دلیل نمیشه اینجوری باهام حرف بزنی
این کار تو از مرگ هم واسه من بدتر بود
محمد: خدانکنه قربونت برم
عطیه: به صورت دلخور و زیر لب گفتم
خدانکنه!
محمد: میگم...
چرا نگفتی دارم بابا محمد میشم😂
عطیه: برای اینکه مجال ندادی بابا محمد😒
محمد: قبلش میگفتی خب خانم😅
عطیه: همین امروز فهمیدم آقا😂😏
محمد: صحیح😁💔
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ