#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_33
رسول: با ترس و لرز شماره داوودو گرفتم...
ولی رد تماس داد
ناامید گفتم: اسما جواب نمیده
اسما: گوشی خودمو بده... کو. گوشیم!
رسول: کیف اسما دستم بود، گوشیو دراوردم و دادم بهش...
اسما: شماره رو گرفتم...
الو داوود
داوود: سلام عزیزم
خوبی، کجایی
اسما: داوود، حول نکنیا... هیچی نشده...
بیا بیمارستان شریعتی...
داوود: یا حسین اونجا چرا...
اسما: نگران نشو... بیا فقط
ـــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ
داوود: سریع خودمو رسوندم (صبا هم اومده) از پرستار پرسیدم و رفتم تو اتاق چه چشمم افتاد به رسول...
با اصبانیت گفتم: حتما این دفعه زدی اون سمت گوشش!
رسول: نگاهی به داوود انداختم و به که بیمارستان چشم دوختم...
صبا: با صدای اروم گفتم: داوود..
اسما: داوود میخوام باهات خرف بزنم...
صبا و رسول خواستن برن بیرون که گفتم: شما میدونید پس باشید...
داوود: تو دلم ترس افتاده بود.. چرا اسما اینجاست.... چی میخواد بگه..
مشتاق نکاهش میکردم
اسما: همه ماجرارو تعریف کردم...
داوود: چشام سیاهی رفت... داشتم میوفتادم که...
رسول: داوود تعادلشو از دست داده بود داشت میوفتاد که سریع دستشو گرفتم...
داوود: دستمو از تو دست رسول کشیدم و از بیمارستان خارج شدم...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ