«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_32 داوود: صبا! صبا: هوم؟! داوود: میگم، از اسما خبر نداری صبا: با ترس گفتم:
🥀 رسول: با ترس و لرز شماره داوودو گرفتم... ولی رد تماس داد ناامید گفتم: اسما جواب نمیده اسما: گوشی خودمو بده... کو. گوشیم! رسول: کیف اسما دستم بود، گوشیو دراوردم و دادم بهش... اسما: شماره رو گرفتم... الو داوود داوود: سلام عزیزم خوبی، کجایی اسما: داوود، حول نکنیا... هیچی نشده... بیا بیمارستان شریعتی... داوود: یا حسین اونجا چرا... اسما: نگران نشو... بیا فقط ـــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ داوود: سریع خودمو رسوندم (صبا هم اومده) از پرستار پرسیدم و رفتم تو اتاق چه چشمم افتاد به رسول... با اصبانیت گفتم: حتما این دفعه زدی اون سمت گوشش! رسول: نگاهی به داوود انداختم و به که بیمارستان چشم دوختم... صبا: با صدای اروم گفتم: داوود.. اسما: داوود میخوام باهات خرف بزنم... صبا و رسول خواستن برن بیرون که گفتم: شما میدونید پس باشید... داوود: تو دلم ترس افتاده بود.. چرا اسما اینجاست.... چی میخواد بگه.. مشتاق نکاهش میکردم اسما: همه ماجرارو تعریف کردم... داوود: چشام سیاهی رفت... داشتم میوفتادم که... رسول: داوود تعادلشو از دست داده بود داشت میوفتاد که سریع دستشو گرفتم... داوود: دستمو از تو دست رسول کشیدم و از بیمارستان خارج شدم... پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ