امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_27
عطیه: محمد رفته بود اداره...
رضا هی بی تابی میکرد.. بردمش بیرون.. قرار بود اول بریم پارک بعدا بریم خرید..
رسیدیم پارک...
رضا: مامانی.... باسم بنگندی میخلری(واسم بستنی میخری)
عطیه: خندیدمو گفتم: اره خوشگل مامان😂❤️
بستنی رو خریدمو رضا رو گذاشتم رو تاب...
به توصیه های محمد گوش دادمو چهار چشمی مواظبش بودم یه خانمی مسنی اومد پیشم...
پیرزن: سلام دخترجان... این آدرسو بهم میگی چشام سو نداره...
عطیه: همونطور که به اون خانم حرف میزدم به رضا هم نگاه میکردم..
سلام مادر جان...
بله.. اینو باید مستقیم برید بعد میرسید سر چهار راهی بایذ اونو برید سمت چپ اونجا بپرسید راهنمایی میکنن....
پیرزن: ممنون دخترم...
عطیه: با لبخند جواب دادم...
داشت میرفت که یهو افتاد...
رفتم سمتش اما هنوز چشم به رضا بود..
مادر جان مادر... خوبید.... صدامو میشنوید...
به تاب نگاه کردم...
رضا نبود... تاب داشت جلو عقب نیشد ولی رضا نبود...
جیغ کشیدم و صداش زدم::: رضاااااااااا😭😱
دور تا دور پارکو میدویدم و فریاد میزدم:::
رضااااااااااااااااااااااااا😭😭
پاهام توان ایستادن نداشت.. همونجا نشستم... همه ازم سوال میکردن...
خانم(الهام): عزیزم چیشده؟
عطیه: بچم😭
همه زندگیممم😭
الهام: سریع یه آب خریدم و دادم بهش...
بخور عزیزم...یکم اروم تر بشی..
عطیه:ابو گرفتم به زور کلمات رو کنار هم گذاشتم و تشکر کردم....
یاد این افتادم، رضا کو...حالش چطوره... چه بلایی سرش میارن... اب از دستم افتاد...
پاشدم برم بگردم ولی کاغذی که رو تاب بود خودنمایی میکرد...
برداشتمش... نوشته بود «رضا جونت پر جنازش تو خونتونه»
تمام وجودم سست شد..
الهام: برگرو که خوند رنگش مثل کچ دیوار شد.. داشت از حال میرفت.. برگرو ازش گرفتم و خوندم....
دستشو گرفتم و بردم تو ماشینم...
پامو روی گاز فشار میدادم...
اسمت چیه مامان نگران؟
عطیه: همونطور که گریه میکردم گفتم: عط...
به خودم اومدمو ادامه حرفمو نزدم...زدم رو داشبورد و با فریاد گفتم: نگه دار تو کی هستی... چی میخوای از من... 😭
الهام: نــــه خوشم اومد😂
حواست جمعه...
نگران نشو بنده از همکارای همسرت آقا محمد هستم... من اینجام تا مراقبتون باشم...
اسمم الهامه... شماهم عطیه خانمی
و خوشبختم😂❤️
الانم اصلا استرس نداشته باش چون رضا سالم سالمه اگر میخواستن بلایی سرش بیارن نامه نمینوشتن
بهت قول میدم تو خونه منتظرته☺️
عطیه: تا حرفاش تموم شد رسیدیم خونه...
با بسم الله درو باز کردمو با الهام کل خونه رو گشتیم...
با جیغ و گریه گفتم: نیییستتت😭
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ