#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_42
محمد: آرنجمو روی زانوم گذاشته بودمو سرمو مابین دستام گذاشته بودم...
حرفای عطیه رو سرم اکو میشد..
با صدای عطیه به خودم اومدمو سرمو بلند کردم..
عطیه: شرمنده سلام کردم...
محمد: نگاهمو ازش گرفتمو زیر لب سلام کردم..
عطیه: نشستم رو صندلی کنارش..
محمد: خیلی ازش دلخور بودم...
بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدمو رفتم تو حیاط...
عطیه: محمددد...
دستمو روی پیشونیم گذاشتم..
ــــــــــــــــ
محمد: تو حیاط نشسته بودم...
که وحید اومد سمتم...
وحید: میشه بشینم؟
محمد: سرمو تکون دادم....
وحید: بعد از کمی سکوت رفتم سر اصل مطلب... محمد... چرا اینجوری میکنی با خودت!
مکه تقصیر توعه که رسول اینجوری شده..
محمد: آره... تقصیر منه...
اگه من همون موقع میزاشتم بیمارستان بمونه اینجوری نمیشد..
اگه به زور مرخصش نمیکردم ایجوری نمیشد..
وحید: با سرزنش کردن خودت چیزی درست نمیشه...
الان فقط باید براش دعا کنی...
ــــــ فردا ــــــ
وحید: برای معاینه رسول رفته بودم...
رسول: مح.. مد...
حا.. لش... چطو... ره
وحید: خودشو مقصر حال بدت میدونه..
رسول: میخوا... م... باها.. ش... حر.. ف.. بز... نم
وحید: میگم بیاد پیشت..
رسول: نه.. خو.. دم... باید... برم... پی.. شش...
وحید: با این حالت؟
نه اصلا...
رسول: وحید...
خوا.. هش.. میک.. نم
پ.ن: خودش میخواد بره پیشش🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ