«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_41 چند روز بعد... رسول: اوا.. خسته شدم از بس اینجا بودم...دو هفتس م
محمد: آرنجمو روی زانوم گذاشته بودمو سرمو مابین دستام گذاشته بودم... حرفای عطیه رو سرم اکو میشد.. با صدای عطیه به خودم اومدمو سرمو بلند کردم.. عطیه: شرمنده سلام کردم... محمد: نگاهمو ازش گرفتمو زیر لب سلام کردم.. عطیه: نشستم رو صندلی کنارش.. محمد: خیلی ازش دلخور بودم... بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدمو رفتم تو حیاط... عطیه: محمددد... دستمو روی پیشونیم گذاشتم.. ــــــــــــــــ محمد: تو حیاط نشسته بودم... که وحید اومد سمتم... وحید: میشه بشینم؟ محمد: سرمو تکون دادم.... وحید: بعد از کمی سکوت رفتم سر اصل مطلب... محمد... چرا اینجوری میکنی با خودت! مکه تقصیر توعه که رسول اینجوری شده.. محمد: آره... تقصیر منه... اگه من همون موقع میزاشتم بیمارستان بمونه اینجوری نمیشد.. اگه به زور مرخصش نمیکردم ایجوری نمیشد.. وحید: با سرزنش کردن خودت چیزی درست نمیشه... الان فقط باید براش دعا کنی... ــــــ فردا ــــــ وحید: برای معاینه رسول رفته بودم... رسول: مح.. مد... حا.. لش... چطو... ره وحید: خودشو مقصر حال بدت میدونه.. رسول: میخوا... م... باها.. ش... حر.. ف.. بز... نم وحید: میگم بیاد پیشت.. رسول: نه.. خو.. دم... باید... برم... پی.. شش... وحید: با این حالت؟ نه اصلا... رسول: وحید... خوا.. هش.. میک.. نم پ.ن: خودش میخواد بره پیشش🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ