«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_51 سارا: سما.. سما: جونم سارا: میگم... تو نمیخوای ازدواج کنی؟ سما: بسم الل
امیر: خانم حسینی... خانم حسینی... چیشد.. سارا: عه اینجایید... من با سما صحبت کردم... به نظرم بهتره شما خودتون باهاش صحبت کنید.. با اجازه... ــــــ فردا ــــــ امیر: منتظر سما خانم بودم.... دیدم داره میاد داخل... خانم حسینی... میتونم چند لحضه وقتتونو بگیرم... ـــــــــــ رسول: داشتم تو راه رو قدم میزدم... خیلی ذهنم مشغول بود.. دیدم امیر و سما داره میرن تو حیاط... بدو بدو رفتم پایین... ـــــــ امیر: فک کنم سارا خانم باهاتون صحبت کردن... من... بهتون علاقه دارم... سما: سرمو پایین انداخته بودم... رسول: بعد از کمی فکر کردن لبخند رضایت روی لب هام نقش بست... وای خدا... ــــــــــ امیر: بعد از تموم شدن حرفامون رفتم سمت در ورودی که بذم تو سایت... دیدم رسول اونجاست... رسول... فال گوش وایساده بوی... رسول: امیر تو سما خانمو دوست داری یا سارا خانمو... امیر: چطور.. رسول: بگو... امیر: خب خودت دیدی دیگه... از سما خاستگاری کردم... رسول: ینی از اول منتظورت سما حسینی بود.. امیر: اره خو رسول: زدم زیر خنده... امیر: چرا میخندی... رسول: من فک میکردم سارا رو میخوای امیر: مکه تو سارا رو دوست داری رسول: اره.. امیر: خندیدمو گفتم: من فک کردم تو سما رو دوست داری.. 😂 رسول: دوتایی خندیدیمو همو بغل کردیم😂 پ.ن: تشابه فامیلی 😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ