«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_96 دو هفته بعد: رویا: اقا داماد اماده شو دیگه ساعت 8 باید اونجا باشیما... ر
چند هفته بعد: سارا: داشتم انگشتری که مامان رسول شب خاستگاری به عنوان نشون دستم کردو نگاه میکردم... لبخندی روی لبام نقش بست... گوشیم زنگ خورد... رسول بود... کلا 20 روز وقت داشتیم تا همه چیزو واسه مراسم عقد اماده کنیم... امروز قرار بود بریم لباس بگیریم.. ـــــ سارا: در ماشینو باز کردمو نشستم تو ماشین... سلام علیکم رسول: سلامم سارا خانمم خوبی؟ سارا: مرسی.. تو خوبی؟ رسول: الان خیلی خوبم😂 سارا: لبخندی زدمو سرمو پایین انداختم... (تصور کنید تو بازار دارن میگردن و لباسارو میبینن.. میگن میخندن.. گل میگن گل میشنون..😂) سارا: هم من لباس گرفتم هم رسول..رفتیمو سوار ماشین شدیم... ــــــــ رسول: خب... بفرمایید.... سارا: خیلی خوب بود... مرسی😍 رسول: خواهش میکنم😍 بی صبرانه منتظرم تو اون لباس ببینمت😂😍 سارا: سرمو پایین انداختم لبخند زدم.. پ.ن: چیزی به مراسم عقد نمونده😁 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ