امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_15
صبا: به به سلام آق داداش
رسول: خواستم بلند شم که دیدم دستم بستست
صبا: تلاش نکن😉
ولی خوشم میادااااا خیلی زود عمل میکیند البته ماهم همینطور.....
داوود و زینبو فراری دادید اما 2 ساعت نشده تو و اون زنتو گرفتیم
رسول: روژان...روژان کووو
صبا: عه وا ندیدی زنتو😂
پشت سرته صندلی هاتون به هم وصله
وایساااااا
بفرنا اینم زنت
رسول: صندلی روژانو گذاشت جلوم، چشمای روژان بسته بود
صبا: نمیدونم چرا خانومت بیدار نمیشه وایسا
رسول: چند تا محکم زد تو گوش روژان....
میزد تو گوش روژان اما من دردم میومد😖
روژان: با سیلی های محکمی که رو صورتم احساس میکردم بیدار شدم
صبا: به عروس خانم😍😂
رسول: ولش کننننننن
صبا: اییش😒
شما دوتا ارزش ندارید...
میگم....بریم سراغ نابود کردن بچه تون هان؟
رسول: ب...ب...بچه🥺
صبا: عه....خانمی نگفتن بهتون؟
همسر گرامیتون بارداره
رسول: انقدر چرت و پرت نگو
صبا: بی ادب😂
ما زیر نظرتون داشتیم
امروز بانو از آزمایشگاه تشریف اورده بودن
الان برگشو بهت نشون میدم
وایساا......
دستمو کردم تو کیف روژان و برگه آزمایشو در اوردم
بفرمایید اینم بگره آمایش بچه آیندتون
البته فک نکنم زیادی عمر کنه😂
رسول: به روژان نگاهی انداختم که هیچی نمیگفت و سرش پایین بود....
صبا: خب دیگه خیلی توضیح دادم میریم که بچرو نابود کنیممم
خواستم با لگد بزنم تو شکم روژان که
روژان:(با داد) یا فاطمه زهراااااا
صبا: با این حرفش همونجا خشکم زد و نتونستم کاری بکنم، چند لحضه مکث کردم و بی صدا رفتم بیرون.....!
پ.ن²: یا فاطمه زهرا🥀
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ