🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 همزمان هزارتا فکر، مثل گله ملخ‌های آفریقایی، هجوم آوردند توی ذهنش. چکار می‌کرد؟ عبدالله را می‌کشت؟ کشتنش الان ساده بود. عماد را چه می‌کرد؟ پشت در می‌ایستاد و وقتی عماد می‌آمد تو، با صندلی می‌زد توی سرش. نه. فایده‌ای نداشت.‌ عماد یک سرباز کارکشته بود. شاید هم از پس عماد برمی‌آمد. اگر عماد تنها نبود چطور؟ دو سه‌سال از زمان سربازی لنا می‌گذشت. دیگر ورزیدگی سابق را نداشت. شاید چون عبدالله را نجات داده بود بهش کاری نداشتند. عماد خودش گفت که جبران می‌کند. الان شاید شانس زنده بودن داشت. یا اینکه بهتر بود فرار می‌کرد. سعی کرد مسیرها را به خاطر بیاورد. این تونل چند نفر نگهبان داشت؟ خروجی‌اش از کدام طرف بود؟ احتمال اینکه تو مسیر با نگهبان‌ها برخورد کند چقدر بود؟ تو ذهنش پر از هیاهو بود. افکار متضاد مثل رگبار بهاری یک لحظه می‌آمدند و می‌رفتند. تصمیمش را گرفت. بهتر بود عبدالله را می‌کشت. برای بعدش، بعدا فکر می‌کرد. بلند شد. رفت بالای سر عبدالله. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀