🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 همانطور که پیچ سرم را تنظیم می‌کرد گفت:« طبق پروتکل هانیبال...» :« چی؟» عبدالله نشست رو صندلی. صدای قیژ‌قیژ صندلی آمد. با دست ران پایش را ماساژ داد. دماغش چین خورد:« چیزی از پروتکل هانیبال شنیدی؟» لنا سر را به دو طرف تکان داد:« نه.» عبدالله نفسش را با فشار بیرون داد:« پرسیدی چرا بهت شلیک کردند؟ اونا فقط به وظیفه‌شون عمل کردند. طبق پروتکل هانیبال تو ارتش اسرائیل، سرباز مرده بهتر از سرباز ربوده‌شده است.» این امکان نداشت. لنا حتی سرباز هم نبود اما الان مثل شاهی بود که کیش و مات شده. انگار یک زلزله‌ی هشت ریشتری را تجربه کرده باشد، ویران شد. رمق از تک تک سلول‌های بدنش رفت. دیگر نمی‌خواست جایی را ببیند. چشم‌‌ها را بست؛ اما با این‌همه آزردگی روح و بدن، خوابش نمی‌برد. رو کرد به عبدالله:« می‌شه یک آمپول خواب‌آور بهم بزنی؟... لطفا!» عبدالله بلند شد. عصا را برداشت. سنگینی‌اش را انداخت روی آن. رو کرد به لنا:« می‌تونم درک کنم چقدر ناامیدی؛ اما فعلا داروی مناسب ندارم. خودتو اذیت نکن.» رفت طرف خروجی. مکث کرد. برگشت:« دین ما، بهمون دستور داده با اسیر مهربون باشیم. منم سعی می‌کنم فرد دینداری باشم.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀