🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا بطری را قاپید. گذاشت تو دهان. نگاهش به زندانبان بود. دو قلپ آب خورد. گلویش تازه شد. آب از گوشه لبش ریخت پایین. منتظر بود صدای فریاد عبدالله را بشنود؛ یا اینکه بطری را چنگ بزند. مرد واکنشی نشان نداد. خودش خجالت کشید.‌ بطری را کنار گذاشت. با پشت دست کشید رو لب‌ها:« نمی‌فهمم. چرا تو این شرایط بهم آب دادی؟» عبدالله داشت ران پایش را می‌مالید:« قبلا گفتم تو مهمون ما هستی.» لنا سر را به دو طرف تکان داد:« هنوزم نمی‌فهمم.» عبدالله اشاره کرد به لباس لنا:« زخمت خونریزی کرده. می‌خواهی معاینه کنم ؟» لنا خم شد به جلو. نگاه کرد به پهلویش:« مهم نیست. خونریزی بند اومده. جواب ندادی؟» عبدالله از جیب بغل، کتاب کوچکی را در آورد. از روی جلد کهنه و برگه‌های تا‌خورده‌اش، معلوم بود بارها خوانده شده. نشان لنا داد:« می‌دونی این چیه؟» لنا کمی جابجا شد. تکیه داد به پشتی تخت. چشم ریز کرد. سر را به دو طرف تکان داد:« نه.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀