روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_نود با شنیدن صدای زیبایی کم‌کم هوشیار شد. قبلا این آوا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 دیوید سر خم کرد. فوت کرد تو زغال‌های سرخ. آتش شعله ور شد:« شب‌، وقتی انسان‌های نخستین، از شکار برمی‌گشتند، بیرون غار دراز می‌کشیدند تا مواظب خانواده باشند. اون زمان تا وقت خواب، با وصل کردن این نقطه‌های نورانی به هم، شکل‌های افسانه‌ای درست می‌کردند و داستان می‌بافتند. یک گروه از ستاره‌ها، شبیه اژدهاست، یکی بادبان و یکی عقرب.» دیوید به پنج‌ضلعی که با ستارگان پرنور بالای سرشان درست شده بود، اشاره کرد:« اگر اون چندتا اخترو به هم وصل کنی، صورت فلکی شکارچی( اوریون) رو می‌بینی.» وسط سوسوی چراغ‌های آسمانی، اگر به خیال اجازه جولان می‌دادی، می‌توانستی یک شکارچی با کمانِ تو دست را ببینی که سگ و خرگوش هم کنار پایش می‌دوند. لنا دست گذاشت رو دهان تا جیغش را مهار کند:« وای، چقدر قشنگه.» دیوید دستش را به آرامی دور شانه‌های لنا حلقه زد. گرمای نفسش هنگام صحبت، گیسوهای لنا را نوازش می‌داد:« این صورت فلکی، برای ما مقدسه. صاعقه‌ی خلقت از سحابی شکارچی به سمت پایین حرکت می‌کنه. به تاج انسان کامل یا آدام کادمون می‌تابه‌و از اونجا به نواحی پست‌تر جهان خلقت، ساطع می‌شه.» لنا سر گذاشت رو شانه دیوید:« عجب!» دیوید دست دور کمر لنا پیچید:« تازه اقوام مایا معتقد بودند که جهان مردگان و چرخه‌ی مرگ و زندگی تو سحابی اوریون هست.» لنا با هیجان گفت:« نه بابا!» دیوید سر تکان داد:« یه چیز قشنگتر بهت بگم؟ ستاره‌های کمربندش رو ببین!» لنا چشم ریز کرد:« اون سه‌تا نقطه‌ی پرنور؟» دیوید او را به خود فشرد:« آفرین! بهشون می‌گن ستاره‌ی پادشاهی. می‌دونستی اهرام ثلاثه تو امتداد اونا ساخته‌‌ شدند؟» لنا سر برداشت. به آتش خیره شد:« نمی‌دونستم.» دیوید به یک نقطه زیر سحابی اوریون اشاره کرد:« اون ستاره‌ سیروسه. هر وقت اون سه‌تا ستاره‌ی قدرت، با سیروس همراستا باشند اتفاقات مهمی میوفته.» لنا فاصله گرفت. خیره شد به آتش. با نوک چوب، سیب زمینی پخته را هل داد بیرون:« چطور؟» دیوید یک شاخه را شکست. انداخت تو آتش:« یازده سپتامبر، یکی از اون زمانا بود.» لنا سیب زمینی را برداشت. دستش سوخت. انداخت تو دست دیگر. دست دست کرد. آورد نزدیک دهان. فوت کرد:« جالبه!» پوست سیاه سیب زمینی را کند. آن‌را گاز زد. دهانش سوخت. خوشایند بود. بخار از تو نصفه سیب زمینی زد بیرون. آن‌را داد به دیوید. یک شهاب نورانی از شرق آسمان، خط انداخت تو تاریکی. صدای آوازی از واحه‌ی کنار، سکوت صحرا را شکست. مردی با لحن عربی، به آهنگ چیزی می‌خواند. دیوید آتش را هم زد:« متنفرم از این آواز؟» چشم‌های لنا گرد شد:« چیه مگه؟ من قبلا تو دوبی شنیدم.» شعله ها، تو مردمک چشم دیوید می‌رقصیدند. صدای جرق آتش آمد. دیوید چنان مشت‌هایش را فشرد که بند انگشتانش سفید شد:« مسلمونا بهش می‌گن اذان. هر بار می‌شنوم، انگار ناخن بکشند روی تخته سیاه. حس بدی دارم.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀