روشنی راه
#ملاقات_دوم #قسمت_دوم در دل با خود خطاب به او گفتم : عمو زمان تانك و توپ و اتم است ، نيزه را آورده
فرمود : پشت اينجا مى شود كتابخانه تو كتابهايش را مى دهى ؟ گفتم : پسر پيغمبربه شرط اينكه من زنده باشم واينجا مسجد شود به قدر استطاعت ولو يك كتاب شده براى اجراى امرتو پسر پيغمبر بياورم . گفتم : آخر نفرموديد اينجا را كى مى سازد؟ فرمود : یداللّه فَوقَ اَيديهِم. گفتم : آقاجان من اين قدر درس خوانده ام يعنى دست خدا بالاى همه دستهاست فرمود : آخر كار مى بينى وقتى ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان . در مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت فرمود : خدا خيرت بدهد . من آمدم رسيدم سر جاده ديدم ماشين راه افتاده است .گفتند : با كى حرف مى زدى ؟ گفتم : مگر سيد به اين بزرگى را با نيزه ده مترى كه دستش بود نديديد! من با او حرف مى زدم . گفتند : كدام سيد؟ خودم برگشتم ديدم سيد نيست ،و ازهيچ كس هم خبرى نبود . من يك تكانى خوردم آمدم توى ماشين نشستم ، ديگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (عليها السلام ) مشرّف شديم نمى دانم چگونه نماز ظهر و عصر را خواندم . بالاخره آمديم جمكران ناهار خورديم نماز خوانديم گيج بودم ، رفقا با من حرف مى زدند من نمى توانستم جوابشان را بدهم . در مسجد جمكران يك پيرمرد يك طرف من نشسته و يك جوان طرف ديگر، من هم وسط ناله مىكردم ، گريه مى كردم ، نماز مسجد جمكران را خواندم مى خواستم بعد از نماز به سجده بروم،صلوات رابخوانم ، ديدم آقائى كه بوى عطر مى داد فرمود : آقاى "عسكرى " سلام عليكم نشست پهلوى من . تن صدايش هـمان تُن صداى سيد صبحى بود به من نصيحتى فرمود، رفتم به سجده ذكر صلوات را گفتم ، دلم پيش آن آقا بود، سرم به سجده ، گفتم سر بلند كنم ، بپرسم شما اهل كجا هستيد؟ مرا از كجامى شناسيد؟ وقتى سر بلند كردم ديدم آقا نيست . ادامه دارد... کتاب_مسابقه