#ملاقات_دوم
#قسمت_سوم
فرمود :
پشت اينجا مى شود كتابخانه تو كتابهايش را مى دهى ؟ گفتم :
پسر پيغمبربه شرط اينكه من زنده باشم واينجا مسجد شود به قدر استطاعت ولو يك كتاب شده براى اجراى امرتو پسر پيغمبر بياورم .
گفتم :
آخر نفرموديد اينجا را كى مى سازد؟ فرمود :
یداللّه فَوقَ اَيديهِم.
گفتم :
آقاجان من اين قدر درس خوانده ام يعنى دست خدا بالاى همه دستهاست فرمود :
آخر كار مى بينى وقتى ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان .
در مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت فرمود :
خدا خيرت بدهد .
من آمدم رسيدم سر جاده ديدم ماشين راه افتاده است .گفتند :
با كى حرف مى زدى ؟ گفتم :
مگر سيد به اين بزرگى را با نيزه ده مترى كه دستش بود نديديد! من با او حرف مى زدم .
گفتند :
كدام سيد؟ خودم برگشتم ديدم سيد نيست ،و ازهيچ كس هم خبرى نبود .
من يك تكانى خوردم آمدم توى ماشين نشستم ، ديگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (عليها السلام ) مشرّف شديم نمى دانم چگونه نماز ظهر و عصر را خواندم .
بالاخره آمديم جمكران ناهار خورديم نماز خوانديم گيج بودم ، رفقا با من حرف مى زدند من نمى توانستم جوابشان را بدهم .
در مسجد جمكران يك پيرمرد يك طرف من نشسته و يك جوان طرف ديگر، من هم وسط ناله مىكردم ، گريه مى كردم ، نماز مسجد جمكران را خواندم مى خواستم بعد از نماز به سجده بروم،صلوات رابخوانم ، ديدم آقائى كه بوى عطر مى داد فرمود :
آقاى "عسكرى " سلام عليكم نشست پهلوى من .
تن صدايش هـمان تُن صداى سيد صبحى بود به من نصيحتى فرمود، رفتم به سجده ذكر صلوات را گفتم ، دلم پيش آن آقا بود، سرم به سجده ، گفتم سر بلند كنم ، بپرسم شما اهل كجا هستيد؟ مرا از كجامى شناسيد؟ وقتى سر بلند كردم ديدم آقا نيست .
ادامه دارد...
کتاب_مسابقه