#ملاقات_دوم
#قسمت_اول
حضرت آية اللّه آقاى "حاج شيخ لطف اللّه صافى " در كتاب "پاسخ ده پرسش " صفحه 31 مى نويسند :
در شب چهارشنبه بيست و دوم ماه مبارك رجب 1398 مطابق هفتم تيرماه 1357 حكايت ذيل را راجع به مسجد امام حسن مجتبی (ع) شخصا از صاحب حكايت جناب آقاى "احمد عسكرى كرمانشاهى " كه از اخيار است و سالها است در تهران متوطـن است .
حدود هفده سال پيش روز پنج شنبه اى بود، مشغول تعقيب نماز صبح بودم كه در زدند،رفتم بيرون ديدم ، سه نفر جوان كه هر سه ميكانيك بودند با ماشين آمده اند گفتند :
تقاضا داريم امروز پنجشنبه است با ما همراهى نمائيد تا به مسجد جمكران مشرّف شويم ، دعا كنيم ، حاجت شرعى داريم .
اينجانب جلسه اى داشتم كه جوانها را در آن جمع مى كردم و نماز و قرآن به آنها تعليم مى دادم ، اين سه نفر جوان از همان جوانها بودند. من از اين پيشنهاد خجالت كشيدم ، سرم را پائين انداختم و گفتم :
من چكاره ام بيايم دعا كنم بالاخره اصرار كردند، من هم ديدم نبايد آنها را رد كنم ،موافقت كردم،سوارماشين شديم و به سوى قم حركت كرديم .
در جاده تهران (نزديك قم ) ساختمانهاى فعلى نبود فقط دست چپ يك كاروانسراى خرابه بود چند قدم بالاتر از همين جا كه فعلا "حاج آقا رجبيان " مسجدى به نام مسجد "امام حسن مجتبى " (عليه السلام )بنا كرده است ماشين خاموش شد .
رفقا كه هر سه ميكانيك بودند پياده شدند ومشغول تعمير آن شدند، من از يك نفر آنها به نام "على آقا" يك لیوان آب گرفتم كه براى قضاى حاجت و تطهير بروم ، وقتى داخل زمينهاى مسجد فعلى رفتم ديدم سيدى بسيار زيبا و سفيدرو، ابروهايش كشيده ، دندانهايش سفيد و خالى بر صورت مباركش بود، با لباس سفيد و عباى نازك و نعلين زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانيها ايستاده و با نيزه اى كه به قدر هشت متر بلند است زمين را خطـكشى مى نمايد. با خود گفتم :
اول صبح آمده است اينجا جلو جاده دوست و دشمن مى آيند رد مى شوند نيزه دستش گرفته است .
ادامه دارد...
کتاب_مسابقه
روشنی راه
#ملاقات_دوم #قسمت_اول حضرت آية اللّه آقاى "حاج شيخ لطف اللّه صافى " در كتاب "پاسخ ده پرسش " صفحه 3
#ملاقات_دوم
#قسمت_دوم
در دل با خود خطاب به او گفتم :
عمو زمان تانك و توپ و اتم است ، نيزه را آورده اى چه كنى ! برو درست را بخوان ، رفتم براى قضاى حاجت نشستم ، صدا زد :
آقاى "عسكرى " آنجا ننشين اينجا را من خط كشيده ام مسجد است .
من متوجه نشدم كه از كجا مرا مى شناسد مانند بچه اى كه از بزرگتر اطاعت مى كند گفتم :
چشم بلند شدم ، فرمود :
برو پشت آن بلندى . رفتم آنجا به خودم گفتم :
سر سؤ ال را با او باز كنم بگويم آقاجان ، سيد، فرزند پيغمبر، برو درست را بخوان .سه سؤ ال پيش خود طرح كردم .
-1 اين مسجد را براى جنها مى سازى يا ملائكه كه دو فرسخ از قم آمده اى بيرون زير آفتاب نقشه مى كشى درس نخوانده معمار شده اى ؟ -2 هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاى حاجت نكنم ؟ -3 در اين مسجد كه مى سازى جنّ نماز مى خواند يا ملائكه ؟ اين پرسشها را پيش خود طرح كردم آمدم ، جلو سلام كردم بار اول او ابتدا به من سلام كرد نيزه را به زمين فرو برد و مرا به سينه گرفت ، دستهايش سفيد و نرم بود چون اين فكر را هم كرده بودم كه با او مزاح كنم چنانكه در تهران هر وقت سيدى شلوغ مى كرد مى گفتم :
مگر روز چهارشنبه است ، هنوز عرض نكرده بودم ، تبسم كرد و فرمود :
پنج شنبه است چهارشنبه نيست و فرمود :
سه سؤ الى را كه دارى بگو، من متوجه نشدم كه قبل از اينكه سؤ ال كنم از مافى الضمير من اطّلاع داد،گفتم:
سید فرزند پيغمبر درس را ول كرده اى اول صبح آمده اى كنار جاده ، نمى گوئى در اين زمان تانك و توپ است ، نيزه به در د نمى خورد دوست و دشمن مى آيند رد مى شوند برو درست را بخوان ! خنديد چشمش را انداخت به زمين فرمود :
دارم نقشه مسجد مى كشم ، گفتم :
براى جنّ يا ملائكه ؟ فرمود :
براى آدميزاد اينجا آبادى مى شود .
گفتم :
بفرمائيد ببينم اينجا كه مى خواستم قضاى حاجت كنم هنوز مسجد نشده است ؟ فرمود :
يكى از عزيزان فاطمه زهرا (عليها السلام ) در اينجا بر زمين افتاده و شهيد شده است من مربع مستطيل خط كشيده ام اينجا مى شود محراب اينجا كه مى بينى قطرات خون است كه مؤ منين مى ايستند .
اينـجا كه مى بينى مستراح مى شود اينجا دشمنان خدا و رسول به خاك افتاده اند،همينطور كه ايستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند فرمود :
اينجا مى شود حسينيه و اشك از چشمانش جارى شد من هم بى اختيار گريه كردم .
ادامه دارد...
کتاب_مسابقه
روشنی راه
#ملاقات_دوم #قسمت_دوم در دل با خود خطاب به او گفتم : عمو زمان تانك و توپ و اتم است ، نيزه را آورده
#ملاقات_دوم
#قسمت_سوم
فرمود :
پشت اينجا مى شود كتابخانه تو كتابهايش را مى دهى ؟ گفتم :
پسر پيغمبربه شرط اينكه من زنده باشم واينجا مسجد شود به قدر استطاعت ولو يك كتاب شده براى اجراى امرتو پسر پيغمبر بياورم .
گفتم :
آخر نفرموديد اينجا را كى مى سازد؟ فرمود :
یداللّه فَوقَ اَيديهِم.
گفتم :
آقاجان من اين قدر درس خوانده ام يعنى دست خدا بالاى همه دستهاست فرمود :
آخر كار مى بينى وقتى ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان .
در مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت فرمود :
خدا خيرت بدهد .
من آمدم رسيدم سر جاده ديدم ماشين راه افتاده است .گفتند :
با كى حرف مى زدى ؟ گفتم :
مگر سيد به اين بزرگى را با نيزه ده مترى كه دستش بود نديديد! من با او حرف مى زدم .
گفتند :
كدام سيد؟ خودم برگشتم ديدم سيد نيست ،و ازهيچ كس هم خبرى نبود .
من يك تكانى خوردم آمدم توى ماشين نشستم ، ديگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (عليها السلام ) مشرّف شديم نمى دانم چگونه نماز ظهر و عصر را خواندم .
بالاخره آمديم جمكران ناهار خورديم نماز خوانديم گيج بودم ، رفقا با من حرف مى زدند من نمى توانستم جوابشان را بدهم .
در مسجد جمكران يك پيرمرد يك طرف من نشسته و يك جوان طرف ديگر، من هم وسط ناله مىكردم ، گريه مى كردم ، نماز مسجد جمكران را خواندم مى خواستم بعد از نماز به سجده بروم،صلوات رابخوانم ، ديدم آقائى كه بوى عطر مى داد فرمود :
آقاى "عسكرى " سلام عليكم نشست پهلوى من .
تن صدايش هـمان تُن صداى سيد صبحى بود به من نصيحتى فرمود، رفتم به سجده ذكر صلوات را گفتم ، دلم پيش آن آقا بود، سرم به سجده ، گفتم سر بلند كنم ، بپرسم شما اهل كجا هستيد؟ مرا از كجامى شناسيد؟ وقتى سر بلند كردم ديدم آقا نيست .
ادامه دارد...
کتاب_مسابقه
روشنی راه
#ملاقات_دوم #قسمت_سوم فرمود : پشت اينجا مى شود كتابخانه تو كتابهايش را مى دهى ؟ گفتم : پسر پيغمبر
#ملاقات_دوم
#قسمت_چهارم
يك دفعه مثل اين كه زمين لرزه شد، تكان خوردم فهميدم كه حضرت مهدى (عليه السلام ) بوده است .
حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر و رويم ريختند .خلاصه نماز را خوانديم و به سرعت به سوى تهران برگشتيم .
يكى از علماى تهران را در اولين فرصت ملاقات كردم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم او خصوصيات را از من پرسيد. گفت :
خود حضرت بوده اند حالا صبر كن اگر آنجا مسجد شد درست است .
مدتى قبل روزى در مسیرقم ، به همان محل كه رسيديم ديدم در آن زمين دو پايه بالا رفته است،خيلى بلندپرسيدم :
اينجا چه مى سازند؟ گفتند :
اين مسجدى است به نام امام حسن مجتبى (عليه السلام ) . گفتم :
اين مسجد را كى مى سازد؟ گفت :
"حاج يداللّه رجبيان " .
تا گفت :
"يداللّه " قلبم به تپش افتاد.خيس عرق شدم ، با خود گفتم :
"يداللّه فوق ايديهم " .
من بعد از آنكه چهار صد جلد كتاب خريدارى كردم شماره تماس حاج یدالله را پیدا کردم وبا ایشان تماس گرفتم.بعد از عرض سلام گفتم:آقا چهارصد جلد كتاب وقف كرده ام کجا بیاورم؟گفت: شما از كجا اين كار را كرديد و چه آشنائى با ما داريد؟ گفتم:پشت تلفن نمی شود.
گفت :
شب جمعه آينده منتظـر هـستم ، كتابها را به منزل بياوريد .
رفتم تهران ، كتابها را بسته بندى كردم روز پنجشنبه با ماشين يكى از دوستان كتابها را آوردم قم منزل حاج آقا
ايشان گفت .فرمود :
من اينطور قبول نمى كنم جريان را بگو .
بالاخره جريان را گفتم و كتابها را تقديم كردم ، رفتم در مسجد هم دو ركعت نماز حضرت خواندم وگريه كردم .
مسجد و حسينبه را طبق نقشه اى كه حضرت كشيده بودند "حاج يداللّه " به من نشان داد و گفت :
خدا خيرت بدهد تو به عهدت وفا كردی .
اين بود حكايت مسجد امام حسن مجتبى (عليه السلام ) كه تقريبا به طور اختصار و خلاصه گيرى نقل شد.
کتاب_مسابقه