eitaa logo
روشنی راه
203 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
8.8هزار ویدیو
298 فایل
🌠 بیانات رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای: «امروز هیچ‏کس نمی‏تواند انکار کند که فوری‏ ترین هدف دشمنان جمهوری اسلامی، تسخیر پایگاه ‏های فرهنگی در کشور است.» 🌷کپی مطالب(با نام کانال خودتان) با ذکر صلوات بر شهدا حلال است 🌷 https://t.me/roshanirah
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت آية اللّه آقاى "حاج شيخ لطف اللّه صافى " در كتاب "پاسخ ده پرسش " صفحه 31 مى نويسند : در شب چهارشنبه بيست و دوم ماه مبارك رجب 1398 مطابق هفتم تيرماه 1357 حكايت ذيل را راجع به مسجد امام حسن مجتبی (ع) شخصا از صاحب حكايت جناب آقاى "احمد عسكرى كرمانشاهى " كه از اخيار است و سالها است در تهران متوطـن است . حدود هفده سال پيش روز پنج شنبه اى بود، مشغول تعقيب نماز صبح بودم كه در زدند،رفتم بيرون ديدم ، سه نفر جوان كه هر سه ميكانيك بودند با ماشين آمده اند گفتند : تقاضا داريم امروز پنجشنبه است با ما همراهى نمائيد تا به مسجد جمكران مشرّف شويم ، دعا كنيم ، حاجت شرعى داريم . اينجانب جلسه اى داشتم كه جوانها را در آن جمع مى كردم و نماز و قرآن به آنها تعليم مى دادم ، اين سه نفر جوان از همان جوانها بودند. من از اين پيشنهاد خجالت كشيدم ، سرم را پائين انداختم و گفتم : من چكاره ام بيايم دعا كنم بالاخره اصرار كردند، من هم ديدم نبايد آنها را رد كنم ،موافقت كردم،سوارماشين شديم و به سوى قم حركت كرديم . در جاده تهران (نزديك قم ) ساختمانهاى فعلى نبود فقط دست چپ يك كاروانسراى خرابه بود چند قدم بالاتر از همين جا كه فعلا "حاج آقا رجبيان " مسجدى به نام مسجد "امام حسن مجتبى " (عليه السلام )بنا كرده است ماشين خاموش شد . رفقا كه هر سه ميكانيك بودند پياده شدند ومشغول تعمير آن شدند، من از يك نفر آنها به نام "على آقا" يك لیوان آب گرفتم كه براى قضاى حاجت و تطهير بروم ، وقتى داخل زمينهاى مسجد فعلى رفتم ديدم سيدى بسيار زيبا و سفيدرو، ابروهايش كشيده ، دندانهايش سفيد و خالى بر صورت مباركش بود، با لباس سفيد و عباى نازك و نعلين زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانيها ايستاده و با نيزه اى كه به قدر هشت متر بلند است زمين را خطـكشى مى نمايد. با خود گفتم : اول صبح آمده است اينجا جلو جاده دوست و دشمن مى آيند رد مى شوند نيزه دستش گرفته است . ادامه دارد... کتاب_مسابقه
روشنی راه
#ملاقات_دوم #قسمت_اول حضرت آية اللّه آقاى "حاج شيخ لطف اللّه صافى " در كتاب "پاسخ ده پرسش " صفحه 3
در دل با خود خطاب به او گفتم : عمو زمان تانك و توپ و اتم است ، نيزه را آورده اى چه كنى ! برو درست را بخوان ، رفتم براى قضاى حاجت نشستم ، صدا زد : آقاى "عسكرى " آنجا ننشين اينجا را من خط كشيده ام مسجد است . من متوجه نشدم كه از كجا مرا مى شناسد مانند بچه اى كه از بزرگتر اطاعت مى كند گفتم : چشم بلند شدم ، فرمود : برو پشت آن بلندى . رفتم آنجا به خودم گفتم : سر سؤ ال را با او باز كنم بگويم آقاجان ، سيد، فرزند پيغمبر، برو درست را بخوان .سه سؤ ال پيش خود طرح كردم . -1 اين مسجد را براى جنها مى سازى يا ملائكه كه دو فرسخ از قم آمده اى بيرون زير آفتاب نقشه مى كشى درس نخوانده معمار شده اى ؟ -2 هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاى حاجت نكنم ؟ -3 در اين مسجد كه مى سازى جنّ نماز مى خواند يا ملائكه ؟ اين پرسشها را پيش خود طرح كردم آمدم ، جلو سلام كردم بار اول او ابتدا به من سلام كرد نيزه را به زمين فرو برد و مرا به سينه گرفت ، دستهايش سفيد و نرم بود چون اين فكر را هم كرده بودم كه با او مزاح كنم چنانكه در تهران هر وقت سيدى شلوغ مى كرد مى گفتم : مگر روز چهارشنبه است ، هنوز عرض نكرده بودم ، تبسم كرد و فرمود : پنج شنبه است چهارشنبه نيست و فرمود : سه سؤ الى را كه دارى بگو، من متوجه نشدم كه قبل از اينكه سؤ ال كنم از مافى الضمير من اطّلاع داد،گفتم: سید فرزند پيغمبر درس را ول كرده اى اول صبح آمده اى كنار جاده ، نمى گوئى در اين زمان تانك و توپ است ، نيزه به در د نمى خورد دوست و دشمن مى آيند رد مى شوند برو درست را بخوان ! خنديد چشمش را انداخت به زمين فرمود : دارم نقشه مسجد مى كشم ، گفتم : براى جنّ يا ملائكه ؟ فرمود : براى آدميزاد اينجا آبادى مى شود . گفتم : بفرمائيد ببينم اينجا كه مى خواستم قضاى حاجت كنم هنوز مسجد نشده است ؟ فرمود : يكى از عزيزان فاطمه زهرا (عليها السلام ) در اينجا بر زمين افتاده و شهيد شده است من مربع مستطيل خط كشيده ام اينجا مى شود محراب اينجا كه مى بينى قطرات خون است كه مؤ منين مى ايستند . اينـجا كه مى بينى مستراح مى شود اينجا دشمنان خدا و رسول به خاك افتاده اند،همينطور كه ايستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند فرمود : اينجا مى شود حسينيه و اشك از چشمانش جارى شد من هم بى اختيار گريه كردم . ادامه دارد... کتاب_مسابقه
روشنی راه
#ملاقات_دوم #قسمت_دوم در دل با خود خطاب به او گفتم : عمو زمان تانك و توپ و اتم است ، نيزه را آورده
فرمود : پشت اينجا مى شود كتابخانه تو كتابهايش را مى دهى ؟ گفتم : پسر پيغمبربه شرط اينكه من زنده باشم واينجا مسجد شود به قدر استطاعت ولو يك كتاب شده براى اجراى امرتو پسر پيغمبر بياورم . گفتم : آخر نفرموديد اينجا را كى مى سازد؟ فرمود : یداللّه فَوقَ اَيديهِم. گفتم : آقاجان من اين قدر درس خوانده ام يعنى دست خدا بالاى همه دستهاست فرمود : آخر كار مى بينى وقتى ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان . در مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت فرمود : خدا خيرت بدهد . من آمدم رسيدم سر جاده ديدم ماشين راه افتاده است .گفتند : با كى حرف مى زدى ؟ گفتم : مگر سيد به اين بزرگى را با نيزه ده مترى كه دستش بود نديديد! من با او حرف مى زدم . گفتند : كدام سيد؟ خودم برگشتم ديدم سيد نيست ،و ازهيچ كس هم خبرى نبود . من يك تكانى خوردم آمدم توى ماشين نشستم ، ديگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (عليها السلام ) مشرّف شديم نمى دانم چگونه نماز ظهر و عصر را خواندم . بالاخره آمديم جمكران ناهار خورديم نماز خوانديم گيج بودم ، رفقا با من حرف مى زدند من نمى توانستم جوابشان را بدهم . در مسجد جمكران يك پيرمرد يك طرف من نشسته و يك جوان طرف ديگر، من هم وسط ناله مىكردم ، گريه مى كردم ، نماز مسجد جمكران را خواندم مى خواستم بعد از نماز به سجده بروم،صلوات رابخوانم ، ديدم آقائى كه بوى عطر مى داد فرمود : آقاى "عسكرى " سلام عليكم نشست پهلوى من . تن صدايش هـمان تُن صداى سيد صبحى بود به من نصيحتى فرمود، رفتم به سجده ذكر صلوات را گفتم ، دلم پيش آن آقا بود، سرم به سجده ، گفتم سر بلند كنم ، بپرسم شما اهل كجا هستيد؟ مرا از كجامى شناسيد؟ وقتى سر بلند كردم ديدم آقا نيست . ادامه دارد... کتاب_مسابقه
روشنی راه
#ملاقات_دوم #قسمت_سوم فرمود : پشت اينجا مى شود كتابخانه تو كتابهايش را مى دهى ؟ گفتم : پسر پيغمبر
يك دفعه مثل اين كه زمين لرزه شد، تكان خوردم فهميدم كه حضرت مهدى (عليه السلام ) بوده است . حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر و رويم ريختند .خلاصه نماز را خوانديم و به سرعت به سوى تهران برگشتيم . يكى از علماى تهران را در اولين فرصت ملاقات كردم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم او خصوصيات را از من پرسيد. گفت : خود حضرت بوده اند حالا صبر كن اگر آنجا مسجد شد درست است . مدتى قبل روزى در مسیرقم ، به همان محل كه رسيديم ديدم در آن زمين دو پايه بالا رفته است،خيلى بلندپرسيدم : اينجا چه مى سازند؟ گفتند : اين مسجدى است به نام امام حسن مجتبى (عليه السلام ) . گفتم : اين مسجد را كى مى سازد؟ گفت : "حاج يداللّه رجبيان " . تا گفت : "يداللّه " قلبم به تپش افتاد.خيس عرق شدم ، با خود گفتم : "يداللّه فوق ايديهم " . من بعد از آنكه چهار صد جلد كتاب خريدارى كردم شماره تماس حاج یدالله را پیدا کردم وبا ایشان تماس گرفتم.بعد از عرض سلام گفتم:آقا چهارصد جلد كتاب وقف كرده ام کجا بیاورم؟گفت: شما از كجا اين كار را كرديد و چه آشنائى با ما داريد؟ گفتم:پشت تلفن نمی شود. گفت : شب جمعه آينده منتظـر هـستم ، كتابها را به منزل بياوريد . رفتم تهران ، كتابها را بسته بندى كردم روز پنجشنبه با ماشين يكى از دوستان كتابها را آوردم قم منزل حاج آقا ايشان گفت .فرمود : من اينطور قبول نمى كنم جريان را بگو . بالاخره جريان را گفتم و كتابها را تقديم كردم ، رفتم در مسجد هم دو ركعت نماز حضرت خواندم وگريه كردم . مسجد و حسينبه را طبق نقشه اى كه حضرت كشيده بودند "حاج يداللّه " به من نشان داد و گفت : خدا خيرت بدهد تو به عهدت وفا كردی . اين بود حكايت مسجد امام حسن مجتبى (عليه السلام ) كه تقريبا به طور اختصار و خلاصه گيرى نقل شد. کتاب_مسابقه