💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنج
بعد از اینکه ماشین بابا از کوچه بیرون زد، داخل خونه رفتیم.
سمیه ساک وسایل طاها رو جمع و جور کرد و گفت
-ثمین، آماده شو بریم خونه ی ما. من لباس و پوشک برای طاها نیوردم نمی تونم اینجا بمونم.
-واسه چی اونجا؟
دست از کار کشید و نگاهم کرد
-خب نمیشه که تنها بمونی اینجا، دیدی که مامان چقدر نگرانت بود.
به سمت اتاقم حرکت کردم و گفتم
-من همینجا راحت ترم. اونجا صادق میاد، میره هم من اذیت میشم هم اون معذب میشه
سمیه خواست حرفی بزنه که سعید در حالی که گازی به سیب قرمز توی دستش زد، پیش دستی کرد و گفت
-سمیه تو آماده شو. ثمینم حاضر میشه. تو رو نی ذارم خونه، ثمینم میاد خونه ی ما.
راست میگه اونجا صادق هم معذب میشه
اینبار من اجازه ندادم سمیه چیزی بگه و با ابروهای بالا پریده نگاهم رو به سعید دادم
-خونه ی شما که اصلا نمیام
سعید که از حرف من خوشش نیومده بود، اخمی کرد و گفت
-چرا اونوقت؟ دوباره داری بازی در میاری؟
کلافه سری تکون دادم و گفتم
-داداش نه بازی در میارم، نه نیام خونتون.
همون دو باری که اومدم و مرضیه و عمه اونهمه مهمون نوازی کردند کافیه.
من دیگه نه اعصاب عمه رو دارم، نه تحمل ماست مالی کردن های مرضیه رو .
اخمش بیشتر شد و جدی گفت
-صد بار گفتم اون دو دفعه کاملا اتفاقی بوده و پرضیه تقصیری نداره
پوزخندی زدم و گفتم
-خب باشه، من حوصله ی این رفت و آمدهای اتفاقی رو هم ندارم.
من همین جا میمونم نه خوته ی شما میام نه خونه ی سمیه.
شما هم اگه دوست دارید بمونید.
گفتم و به اتاقم رفتم.
چند دقیقه بعد سمیه وارد شد و کمی دلخور نگاهم کرد
-می تونی مراقب طاها باشی؟
من با سعید برم هم وسیله بیارم هم مرضیه رو بیاریم.
از جا بلند شدم و خواهر زاده ی شیطونم رو بغل کردم.
-آره برو، مراقیشم.
سعید و سمیه با هم رفتند و من موندم و شلوغ کاری های طاها که کم کم تبدیل به غر زدن شد.
بهونه ی مادرش رو میگرفت و آروم نمی شد.
بغلش کردم و روی تخت کتار خودم خوابوندمش.
کمی با گوشیم ور رفت و خیلی زود خوابش برد.
نگاهم به صورت معصومش دوخته شد، چه عمیق خوابیده.
کاش من هم می تونتستم اینقدر راحت بخوابم.
با صدای زنگ گوشیم، دستم رو با احتیاز از زیر سرش بیرون کشیدم و گوشی به دست سریع از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن شماره ی افروز لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
چقدر دلتنگش بودم.
تماس رو وصل کردم
-سلام افروز جان، یادی از ما کردی
اما لحن افروز طبیعی تبود. انگار هول بود و دستپاچه
-سلام ثمین جون، خوبی؟
-خوبم ممنون، خودت خوبی؟
با همون دستپاچگی لحنش گفت
-منم خوبم، راستش یه اتفاقی افتاده زنگ زدم بهت بگم.
-اتفاق؟ چی شده افرور؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:
#ققنوس(ن.ق)
💖💫
@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖