💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -چی بگم والا، راستش منم نگرانش شدم. می دونی تا کی اینجاست؟ -نه، من دیروز دیر اومدم بعدم مثل همیشه گعت خستم اومد تو اتاق خوابید. اصلا نشد با هم حرف بزنیم. -من میگم بذار امروز با من بیاد. می برمش خونمون با هم حرف میزنیم شاید فهمیدم چی شده؟ سعید نفسش رو عمیق بیرون داد -من با اومدنش به خونه ی شما که مخالفتی ندارم، اگه میتونی یه جوری از زیر زبونش حرف بکشی ببینی چی شده، خب ببرش. مکثی کرد و با لحن گرفته ای گفت -من نگران بابا هستم، نمی خوام یه وقت اتفاق بدی بیوفته و خدایی نکرده حالش بد بشه. -داداش! من که میدونم چقدر فشار روی توئه. مریضی بابا و جلسات فیزیوتراپی و کار درمانی یه طرف. عمه هم هر کاری داره به تو میگه و باید دنبال کارهای اونم باشی. از این طرف هم مسولیت ثمین و نگرانی اینکه چکار می کنه و کجا میره رو داری. اصلا کی دیگه به زندگیت میرسی؟ هنوزم مرضیه خیلی خانمی میکنه که چیزی نمیگه و اعتراضی نمی کنه. ولی داداش، باور کن نگرانی های منم کمتر از تو نیست. منم نگران بابا هستم، دلم پیش ثمینه. همون اول هم گفتم بذار ثمین بیاد پیش من، اونجوری خودم حواسم بهش بود تو هم ایتقدر ذهنت درگیر نمی شد. -بحث خونه من و خونه ی تو نیست. ثمین که اصلا اینجا نیست که خیلی بتونیم مراقبش باشیم و بفهمیم چکار می کنه؟ اگه بابا برای رفتنش به دانشگاه رضایت نمی داد شاید خیالم راحت تر بود که نزدیک خودمه، حواسم بهش هست. -بابا هم می خواست از اون حال و هوا در بیاد. گفت بره دانشگاه بلکه یکم از این محیط دور باشه و سرگرم بشه حالش بهتر بشه. سعی آهی کشید و گفت -آره، ولی کاش نمیذاشت بره. می دونی چیه سمیه؟ هر وقت به ثمین فکر میکنم، یاد حرف مامان میوفتم. اون روز آخری که داشت میرفت خیلی نگرانش بود. بهش گفتم من حواسم به ثمین هست، برو خیالت راحت. مامان نگاهم کرد و با اطمینان گفت تو که هستی خیالم راحته بعدم سفارش ثمین رو به من کرد و رفت. دقیقا اون روز رو یادم بود و نگرانی های مامان رو. بغض گلو گیرم رو به سختی کنترل کردم و گوشم رو به مکالمه ی خواهر و برادرم سپردم. سعید مکث کوتاهی کرد و ادامه داد -همش میگم ثمین امانت مامانه دست من، اگه خدایی نکرده اتفاقی بیوفته من خیلی پیش مامان شرمنده میشم. در جوابش صدای بغض دار سمیه رو شنیدم -قربونت برم داداش، چرا شرمنده بشی؟ تو که دیگه همه کاری برای ما کردی. من شرمندتم که تو اون شرایط سخت هیچ کاری نتونستم بکنم. مسولیت دوا و درمون بابا و ثمین هم افتاد گردنت. بعدم که درگیر بیمارستان و زایمان و این بچه شدم. هر وقت هم خواستم کمکت کنم و باری از دوشت بردارم نذاشتی. -اینا نگفتم که تو ناراحت بشی، فقط خواستم بدونی اگه از اول گفتم ثمین همین جا بمونه بخاطر چی بوده فقط خیلی برام عجیبه که بابا از دیروز هیچی بهش نگفته. اونکه همش پیگیر و نگرانش بود انگار اصلا از اومدن ثمین تعجب نکرد. -باباست دیگه، به روی خودش نمیاره که. تو هم نگران هم نباش، خودم با ثمین حرف میزنم. اگه چیزی دستگیرم شد حتما بهت میگم. -خیلی خب، باشه. من برم یکم استراحت کنم. مثلا می خواستی بچه خواب کنی اینقدر حرف زدیم این طفلکم بی خواب شد. سعید این رو با خنده گفت و متوجه شدم داره به در نزدیک میشه. سریع از در فاصله گرفتم و به طرف بابا رفتم که حسابی با طاها سرگرم بود. دو سه ساعتی گذشت که سمیه با تماس صادق، تصمیم به رفتن گرفت و اصرار های سعید و مرضیه برای موندنش و دعوت صادق برای شام هم فایده ای نداشت. کیف و چادر به دست وارد اتاق شد -ثمین، تو هم پاشو آماده شو بریم خونه ی ما شاید اگه حرفهاش با سعید رو نشنیده بودم، درخواستش رو رد نمی کردم. ولی اینکه می دونستم قراره در مورد اومدنم بپرسه، من رو از رفتن به خونش منصرف می کرد. -نه آبجی جون، حالا یه وقت دیگه میام امروز یکم کار دارم دلخور نگاهم کرد و گفت -یعنی اینجا بیشتر بهت خوش میگذره؟ بابا منم با دوتا بچه دلم پوسید تو اون خونه بیا بریم منم از تنهایی در میام. لبخند کمرنگی زدم و برای اینکه خیالش رو راحت کنم تا بیشتر اصرار نکنه گفتم -قول میدم قبل از رفتنم حتما بیام پیشت. ولی الان نمی تونم -من رو قولت حساب کنم دیگه؟ -آره، حتما میام سری تکون داد و گفت -باشه، ببینیم و تعریف کنیم. از هم خداحافظی کردیم و تا دم در بدرقه اش کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖