💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهفده
چی باید میگفتم
سعید چیزهایی شنیده بود که هضمش براش سخت و سنگین بود.
نمی تونست هیچ خط و ربطی بین من و خونواده ی دایی منصور پیدا کنه.
نگاهش کلافه بود و عصبی
اما نگرانی توی چشمهاش رو هم نمی شد نا دیده گرفت.
دیگه تحمل سکوت من رو نداشت و جلو اومد و لباسم رو از سرشونه ام تو مشتش گرفت و باز صداش بالا رفت
-ماجرای دایی و مهران چیه؟ چرا هیچی نمی گی؟
تمام تنم میلرزید و با چشمهایی اشکبار فقط نگاهش می کردم و جرات لب باز کردن نداشتم.
هیچ وقت...
هیچ وقت سعید رو تا این حد عصبانی ندیده بودم.
حتی روزی که من رو با نیما توی پارک دیده بود هم اینجور نبود.
ترسیده بودم
هم از موقعیت خودم
هم از حال سعید
صورتش سرخ شده بود
چشمهاش پر از خشم بود و با هر نفسش شونه های مردونه اش بالا و پایین می شد.
کاری از دستش بر نمیومد و افکار توی مغزش داشت عذابش میداد.
لباسم رو رها کرد و با لحن آرومتری گفت
-ثمین، اینجوری بر و بر من رو نگاه نکن و اون زبونت رو تکون بده
چاره ای نبود.
تهدید سعید خیلی جدی بود و این از حال و روزش معلوم بود.
شاید
شاید با گفتنش کمی آروم بشه
اما اگه نگم
اگه ندونه
ممکنه فکرش تا نا کجا بره و تبعاتش حتما سنگین تر خواهد بود.
به سختی تکه چوب خشک شده ی توی دهانم رو تکون دادم
-داداش...من...یعنی...این...
و با همین چند کلمه، نفس کم آوردم و توان ادامه نداشتم.
سعید که از این من من کردنم، کفری شده بود، عصبانیتش رو سر گوشی بیچاره خالی کرد و چنان با ضرب سمت دیوار پرتابش کرد که صدای تکه تکه شدن رو شنیدم.
و بلافاصله تکون محکمی به من داد
-تو چی؟ حرف بزن
مرضیه که تا الان مات و مبهوت مونده بود، باز خواست پا درمیونه کنه .
با احتیاط کمی جلو اومد و با ترس گفت
-سعید...
-برو اونور
اما با فریاد سعید سرجاش میخکوب شد.
-من امروز ولت نمی کنم ثمین.
این مدت هر کاری کردی هیچی نگفتم و فقط تحمل کردم.
اما الان فقط باید حرف بزنی، مو به مو
بگو.
این پسره کیه؟
ربطش به تو و دایی و پسرش چیه؟
اشکهام مثل سیل روی صورتم میریخت و هق هق بلندی زدم و گفتم
-داداش بذار میگم، به خدا میگم
من به التماس افتاده بودم
سعید که روزنه ی امیدی پیدا کرده بود و نمی خواست از دستش بده کمی عقب کشید
هنوز نفسهاش عصبی بود و سعی در کنترل خودش داشت.
خیسی عرق رو به وضوح توی صورتش می دیدم
دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد
لحظه ای چشم بست و سری تکون داد
-باشه، باشه. کاریت ندارم. بگو
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:
#ققنوس(ن.ق)
💖💫
@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖