💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با سر و صدای بیرون چشم باز کردم. اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و چند ساعت خواب بودم؟ از جا بلند شدم و در اتاق رو کمی باز کردم و چند بار نرگس رو صدا زدم اما انگار کسی خونه نبود. شال و مانتوم رو مرتب کردم و بیرون رفتم. نرگس گفته بود که بعد از استراحت برای انجام بقیه ی کارها میره و حتما الان هم تو زیر زمین مشغوله. از در حیاط بیرون رفتم. دوباره همه جا شلوغ شده بود و مراسم شب عاشورا در حال برگزاری بود. راهم رو سمت ورودی زیر زمین کج کردم و از پله ها پایین رفتم. نرگس و بقیه خانمها مشغول بودند و کوهی از سبزی رو پاک می کردند. سلامی دادم و وارد شدم. یکی یکی جوابم رو دادند و نرگس با چهره ای خسته لبخند زنان به طرفم اومد -سلام، اومدی؟ خواب بودی بیدارت نکردم -آره خیلی خسته بودم، شب قبل هم نخوابیده بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد -اشکال نداره، می خوای اینجا بمونی یا دوست داری بری بالا مراسم شروع شده -نه، همینجا راحت ترم -باشه، زیاد کاری نمونده. بیا بشین کنارش نشستم و من هم مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. با اتمام کار یکی یکی خانمها بالا می رفتند و فضای زیر زمین خلوت تر می شد. به کمک نرگس و اعظم خانم، سبزی ها رو داخل لگن های بزرگ آب می ریختیم که خانمی از بالا نرگس رو صدا زد -نرگس خانم؟ نرگس کار رو رها کرد و جوابش رو داد -بله؟ -حاج آقا دنبال شما می گرده، چند نفر اومدند می خواند برای پذیرایی کمک کنند. حاجی گفت خودت بیای راهنماییشون کنی -باشه چشم الان میام سریع دستهاش رو خشک کرد و گفت -ثمین جان بیا بریم.‌ من بالا یکم کار دارم پاهام نمی کشید که بالا برم و تو اون مراسم باشم. کمی این پا و اون پا کردم و گفتم. -تو برو، راستش شلوغی و سر و صدا اذیتم می کنه من همین جا میمونم. کمی نگاهم کرد و ناچار گفت -باشه، پس ببخشید که تنهات میذارم. اگه کاری داشتی بیا بالا -باشه رو به اعظم خانم عذر خواهی کرد و گفت -ببخشید اعظم خانم من باید برم بابا کارم داره. فقط بی زحمت سبزی ها رو شستید بگید تا خبر بدم داداشم بیاد ببره باید امشب خورد کنند آماده باشه برای صبح -باشه عزیزم تو برو خیالت راحت نرگس رفت و من اعظم خانم موندیم و چند لگن بزرگ حاوی سبزی هایی که باید شسته می شد. من سبد ها رو میاوردم و اعظم خانم سبزی ها رو از آب در میاورد و داخل سبد می ریخت. کار شستن که تمام شد، اعظم خانم که خیلی خسته شده بود، نگاهی به اطراف انداخت. -این آشغالها باید جمع بشه و کف زیر زمین شسته بشه. همه جا پر از خاک و گل شده. بیا فعلا بریم بالا به روضه برسیم بعد با بقیه میایم برای شستن و جمع کردن اینجا. این رو گفت و چادرش رو از روی چوب لباسی برداشت و روی سرش انداخت. هیچ جوره رضایت نمی دادم که بالا برم و توی اون مراسم بشینم. لبخند اجباری زدم و گفتم - شما برید، من خودم میام -خب الان که کاری نیست دیگه، بقیه کارها رو هم خانمهای دیگه میاند انجام می دند. کار امام حسین رو زمین نمیمونه نگران نباش. اینجا تنها نمون بیا بریم بالا. اعظم خانم اصرار دلشت که همراعش برم و من دنبال راهی برای دست به سر کردنش می گشتم. -نه...شما برید...من...من باید برم خونه ی حاج عباس...لباسهام کثیف شدند...باید لباس عوض کنم بعد میام -باشه، پس اینحا تنها نمون زود بیا -چشم، شما برید شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖