💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بعد از چند ساعت طیِ مسافت، بالاخره به مقصد رسیدیم و به دستور حاج عباس پیاده شدیم. امیر حسین و سعید مشغول پایین گذاشتن ساکها بودند و من کنار نرگس ایستاده بودم نگاهی به صورتم انداخت و گفت -تو حالت خوبه؟ چرا اینقدر دمَغی؟ با همون غمی که داشتم نگاهش کردم و گعتم -دیشب نتونستم برم حرم، تا بین الحرمین رفتیم سعید گفت باید برگردیم -عزیز دلم، حق داری. ان شاالله دوباره قسمت میشه میای یه دل سیر زیارت می کنی -نرگس! با صدای امیر حسین مسیر نگاهمون تغییر کرد. -بله داداش کیف نرگس رو دستش داد و بسته کوچکی که توی دستش بود رو هم سمتش گرفت -اینو بذار تو کیفت، تو جیب من میوفته گم میشه نرگس بسته رو گرفت و کمی نگاهش کرد -این چی هست؟ امیر حسین لبخند پیروزمندانه ای زد و رو به خواهرش گفت -دیروز یادته گفتم با هم بریم حرم ناز کردی گفتی می خوام با دختر اعظم خانم برم؟ -خب؟ -خب هیچی دیگه، من رفتم یکی از خادمها اینو داد بهم. گفت تربته حرمه. به بعضی از زائرا می داد نرگس با ذوق گفت -وای راست می گی؟ پس چرا من ندیدم تو حرم بدند؟ امیر حسین با غرور ابرویی بالا انداخت و گفت -چون با من نیومدی، اگه اومده بودی شاید اقا یه نظری هم به تو می کرد. نرگس خنده ای کرد. -بد جنس، اصلا من اینو برای خودم نگه می دارم... امیر حسین رفت و من باز بفکر فرو رفتم حرف تربت که شد، یاد زن دایی افتادم. چرا فراموش کرده بودم؟ دلش می خواست براش کمی تربت ببرم. با افسوس رو به نرگس گفتم -اینجا دیگه نمی تونم تربت پیدا کنم؟ -اگه مُهر بخوای که همه جا هست، اما این خاکه، تربت اصل فقط تو حرم می دند. -حیف شد، یه نفر بهم سفارش کرده بود حتما براش ببرم.‌ کلا یادم رفته بود. نرگس کمی نگاهم کرد و گفت -صبر کن الان میام به سمت ماشین رفت و با برادرش چیزی گفت. امیر حسین نیم نگاهی به من کرد و سری تکون داد و جوابش رو داد. نرگس لبخند به لب به طرف من برگشت و بسته ی کوچیک توی دستش رو سمتم گرفت -بیا، این مال تو متعجب گفتم -نه، منظورم این نبود که بدیش به من، این مال برادرته -خودش گفت بهت بدم، بگیرش دیگه چقدر چونه میزنی بسته رو از نرگس گرفتم و نگاهم سمت امیر حسین رفت، همون لحظه متوجه نگاهش شدم. با خجالت به علامت تشکر سری تکون دادم. لبخند کم رنگی زد و اون هم سری تکون داد. این چند روز به وضوح تغییر رفتارهاش رو دیده بودم. اصلا با اون امیر حسین عبوس و بد اخلاقی که از اول شناخته بودم فرق داشت. نگاه از نگاه محجوبش گرفتم و بسته ی توی دستم رو داخل کیفم جا ساز کردم. با اومدن سعید و حاج عباس، همگی راه افتادیم. هنوز دلم از حسرت زیارت کربلا آشوب بود و تو فکر اون چند دقیقه ای بودم که تو بین الحرمین گذشت. تو حال خودم بودم که با صدای نرگس سر بلند کردم. -ثمین اونجا رو ببین. اون گنبد حرم حضرت علی، نگاهم مسیر دستی که به اشاره دراز شده بود رو دنبال کرد. از فاصله ای نسبتا دور نگاهم به گنبد طلایی رنگی افتاد و عجیب دلم رو سمت خودش کشید. محو تماشا بودم و از حال خودم غافل. لحظه ای به خودم اومدم چقدر سبک بودم چقدر آروم! دیگه از اون همه تشویش و تلاطم درونم خبری نبود. بدون ابنکه نگاه از گنبد بردارم، بی اختیار لب زدم -اینجا چقدر حس خوبی داره، چقدر آروم شدم.‌ چقدر دلم آروم گرفت. و صدای نرگس کنار گوشم نشست که گفت -خاصیت خونه ی پدری همینه دیگه، بچه ها هر وقت از سختی های زندگیشون خسته بشند. وقتی میرن خونه ی پدر آروم میگیرند. تو آغوش پدر به آرامش می رسند. اینجا هم خونه ی پدری ماست. بخاطر همین اینقدر دلت آروم شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖