💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نرگس که چند قدمی از ما دور شده بود و کنار پدر و برادرش ایستاده بود، سراسیمه به طرف ما اومد -چی شده ثمین؟ نگاه مضطرب و پر از نگرانیم بین زندایی و نرگس جابجا شد -زندایی حالش خوب نیست، می دونستم اینقدر حرص می خوره آخرش اینجوری میشه. صدای ناله ی زندایی حرفم رو قطع کرد تلاش می کرد سرش رو بالا بگیره و چشمهاش رو باز نگه داره و بیحال لب زد -من...خوبم...نترس...عزیزم... چیزی نگذشت که حاجی و بقیه هم دورمون جمع شدند و هر کدوم جویای حال زندایی بودند. حاج عباس گفت -امیر حسین، ببین این طرفا درمانگاه کجاست؟ در حالی که با دستپاچگی ساک زندایی رو زیر و رو می کردم گفتم -باید داروهاش رو پیدا کنم، فکر نکنم داروهاش تو این درمانگاه ها پیدا بشه. -چی شده؟ با صدای پر تشر ماهان، لحظه ای دستم از حرکت ایستاد. نگاه پر اخمش بین من و زندایی حابجا شد و سریع جلو اومد. رو به مادرش گفت -تو خوبی؟ و منتظر جواب نموند و صداش رو روی سر من بلند کرد -چکارش کردی؟ چرا حالش بد شده؟ این که طوریش نبود؟ نگران بودم و دستپاچه. نمی تونستم درست حرف بزنم و با لکنت گفتم -ن...نمی دونم...یهو دیدم حالش خوب نیست...دارم می گردم داروهاش رو پیدا کنم. بدون ملاحظه ی جمع، ساک رو از دستم کشید و باز صداش رو بالا تر برد -بده ببینم اینو، پس تو چه غلطی می کردی که نفهمیدی حالش بد شده؟ بیچاره زندایی توی همین حال هم که نمی تونست حرف بزته، به سختی دستش رو تکون می داد و سعی در آروم کردن ماهان داشت. اما ماهان هیچ توجهی نداشت. ساک مادرش رو زیر و رو کرد و پاکت حاوی داروهاش رو درآورد. یکی دوتا از قرص ها رو بیرون آورد با غیظ گفت -کدوم رو باید بخوره؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫